Actions

Work Header

نقطه ای از نور

Summary:

یه تصادف تو دوران کودکی شیائو ژان به قیمت از دست دادن والدینش و آسیب حس شنواییش، تموم شد. مادربزرگش به تنهایی بزرگش کرد، اما با پیر شدن زن و از دست دادن شنواییش، شیائو ژان به شهر بزرگتری نقل مکان کرد و به این امید که بتونه پول پس انداز کنه و یه سمعک برای مادربزرگش بخره به عنوان یه پیک آنلاین مشغول به کار شد.
یه روز، تحویل سفارش به یه مشتری بداخلاق، ملاقات غیرمنتظرهای با وانگ ییبو برای ژان رقم زد. مدیرعامل جوون و موفقی که مشغول اداره یه شرکت مشهور که به مادر و پدر ثروتمند و در عین حال سهل انگارش تعلق داشت، بود.

Notes:

Chapter 1: قسمت اول

Chapter Text

یه پسر کوچولو چشمهاش رو باز کرد. مطمئن نبود که چه اتفاقی براش افتاده، احساس میکرد که یه مدت طولانی تو خواب عمیق بوده.

اولین چیزی که دید، رنگ سفید بود. چیزی که کمی بعدا درک کرد، بوی خفه کنندهی دارو بود که فضا رو پر کرده بود. کل بدنش درد میکرد. کسی کنارش نبود و وقتی به اطراف اتاق نگاه کرد، خودش رو روی تخت یه اتاق کاملا ناآشنا دید.

بچه از وضعیت خودش گیج شده بود و از درد کلافه. دهن باز کرد و مادرش رو صدا زد. هرچند همون لحظه بود که متوجه چیز دیگهای شد.

هیچ صدایی نمیاومد.

سعی کرد دوباره مادرش رو صدا بزنه، اما باز هم چیزی نشنید. پدر و مادربزرگش رو هم صدا زد، اما فقط سکوت حکم فرما بود.

بچه وحشتزده شد. بلندتر صداشون زد و این بار لرزشی همراه با صدای ضعیف شنید که مطمئن بود متعلق به خودشه. فکر میکرد که اگه بلندتر و بیشتر داد بزنه، شاید همه چیز به حالت اول برگرده.

اما اشتباه میکرد.

هیچوقت نتونست صداش رو مثل گذشته بشنوه. بچه جیغ کشید و گریه کرد، گلوش درد گرفته بود و درد بدن کوچیکش رو به فراموشی سپرده بود، اما حتی با تخلیه انرژیش تا آخرین ذره، متوقف نشد.

فقط سکوت بود. سکوت احاطهش کرده بود، به دامش انداخته و رو بدنش سایه انداخته بود تا اینکه ترس زیاد به بدنش غلبه کرد و تمام بدنش لرزید.

از همون موقع به بعد، بچه هرجایی که میرفت سکوت دنبالش بود.

***

دمای شهر به طور پیوسته داشت کم میشد.

درختهای کنار پارک و جادهها همه به رنگ قرمز و زرد دراومده بودن و برگهای خشک بیشتری روی زمین انباشته میشد. با کوتاه شدن روز، مردم شروع به پوشوندن خودشون با لباسهای ضخیم کردن.

شیائو ژان موقع داخل شدن به یه منطقه مسکونی سرعت اسکوترش رو کم کرد. سمت چپ خونهها و آپارتمانهای کوچیکی صف کشیده بودن. کمی از بعد از ظهر گذشته بود. خبری از رهگذرهای زیادی که بشه باهاشون مواجه شد، نبود. اکثر افرادی که اونجا زندگی میکردن یا سرکار بودن یا تو مدرسه. یه کم جلوتر یه پارک بود، یه زمین بازی برای بچههای ساکن اون منطقه و مکانی مناسب برای پیادهروی بعدازظهر بزرگسالها. قبلا چندین بار از اونجا رد شده بود و راه اونجا رو کاملا بلد بود. همونطور که به در ورودی پارک نزدیک میشد، چند فروشندهی غذا رو دید که تو غرفههای موقتشون کنار خیابون مشغول بودن.

سه اسکوتر شبیه اسکوتر خودش همون نزدیکی پارک شده بود. صاحبهاشون مثل خودش یه پیک آنلاین بودن که بعد از ساعتها مقابله با باد سرد پاییزی موقع سواری تو هوای باز، برای استراحت کوتاه و ناهار خوردن به اونجا رفته بودن. شیائو ژان ایستاد و اسکوترش رو همونجا پارک کرد. بعد کلاهش رو درآورد و شالی که باهاش بینی و دهنش رو پوشونده بود پایین کشید، موتور اسکوتر رو خاموش کرد و پایین اومد. رانندههایی که داشتن کنار دکههای غذا ناهار میخوردن متوجه حضورش شدن. شیائو ژان لبخندی زد و بهشون تعظیم کرد، اونها هم سرشون رو به آرومی تکون دادن و با اشاره کوچیکی بهش سلام کردن. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه با بقیه به مرد مسنی که غرفهی برنج و مرغ داشت نزدیک شد و صداش زد"ژائو گه"

فروشنده که از قبل شیائو ژان رو میشناخت، یا دیدن صورتش لبخند گندهای زد"اوه، ژان ژان، اینجایی. انتخاب امـروزت چیه؟ 16 یوانی یا 8 یوانی؟"

"لطفا مثل همیشه 8 یوانی"

"باشه، برو بشین"

"ممنونم ژائو گه" شیائو ژان لبخند زد و از مرد تشکر کرد. بعد از پرداخت به سمت جایی که موتورش پارک بود رفت و روی اسکوتر نشست. گوشی ارزون قیمتش رو بیرون کشید و روی هولـدر گذاشت. بعد شروع به خوردن غذا کرد. نگاهش همزمان رو بین غذا و گوشیش میچرخید، انگار منتظر تماس بود.

بعد از چند لحظه صحفه نمایش گوشی شروع به چشمک زدن کرد و به تماس دراومد.

لبش به لبخند شادی باز شد و تماس رو وصل کرد"عمو لی سلام!"

"ژان ژان، موقع ناهارته؟"

"بله، بله" و چند بار سرش رو تکون داد"عمو لی، میشه تلفن رو به مامان بزرگ بدی؟"

"حتما، یه دقیقه صبر کن"

"ممنون عمو"

صفحه نمایش مرد میانسالی رو نشون میداد که داشت وارد یه اتاق میشد.

شیائو ژان همونطور که دستهای یخ زدهش رو به هم میمالید بیصبرانه نگاه منتظری به تلفنش دوخت. صفحه نمایش کمی تکون خورد چون انگار عموش چیزی میگفت که نتونست کاملا متوجهش بشه. بعد چهره یه زن مسن روی صفحه نمایش ظاهر شد.

"مادر بزرگ!" صورت شیائو ژان بلافاصله درخشید"مادر بزرگ، چطوری؟ منو میبینی؟"

دستش رو برای تلفن تکون داد. پیرزن از سمت دیگهی صفحه بهش خیره شده بود و انگار نمیدونست چطوری با این دستگاه مدرن درست کار کنه برای همین گوشی رو اشتباه دستش گرفته بود. شیائو ژان این رو به خوبی میدونست. با شرمندگی پیرمردی رو که از مادربزرگش نگهداری میکرد صدا زد"عمو لی، ببخشید مزاحمتون شدم، اما میتونید لطفا به مامان بزرگ کمک کنید تا گوشی رو درست بگیره؟"

"آه، درسته، درسته، همینطوری. ممنونم عمو. سلام مامان بزرگ! الان منو میبینی؟ صدامو داری؟"

پیرزن با صدا گرفته جواب داد"سلام؟ تو کی هستی؟" صداش با بیشتر شدن سنش بدتر میشد.

"منم مامان بزرگ" شیائو ژان کلاهش رو برداشت"میتونی منو ببینی؟"

مامان بزرگش برای صفحه نمایش دستی تکون داد"اوه، ژان ژانی"

"هاهاها، سلام مامان بزرگ. چیزی خوردی؟"

"سلام ژان ژان، سلام" پیرزن به جای جواب به سوالش مدام سلام میکرد و دستش رو تکون میداد.

شیائو ژان لبخندی زد و دستش رو تکون داد و اینبار بلندتر صحبت کرد"مامان بزرگ! چیزی خوردی؟"

یکی از رانندههایی که نزدیکش نشسته بود سرزنش کرد"هی بچه. چه خبرته؟ داری مزاحم همه میشی"

شیائوژان چند بار خم شد و معذرت خواهی کرد"اوه، متاسفم، متاسفم. دارم با مامان بزرگم صحبت میکنم. گوشش خوب نمیشنوه" بقیه رانندهها دوباره خودشون رو مشغول کردن و بهش توجهی نکردن. شیائو ژان صورتش رو بیشتر به تلفن نزدیک کرد و با صدای پایینی گفت"مامان بزرگ! مامان بزرگ، غذا خوردی؟"

بالاخره پیرزن جواب درستی داد"یه کم پیش پوره مرغ خوردیم. ژان ژان خودت چیزی خوردی؟ الان از ظهر گذشته"

"همین الان دارم میخورم مامان بزرگ. اینجاست. ببین" غذا رو بلند کرد و عمدا لقمهای گرفت و بالا آورد تا به مامان بزرگش نشون بده که واقعا داره غذا میخوره.

"خوبه، خوبه. مهم نیست چقدر سرت شلوغه، نباید یادت بره غذا بخوری. اونجا سرد نشده؟ گونههات خیلی قرمزه ژان ژان، سرما خوردی؟"

شیائو ژان به سرعت سرش رو تکون داد"نه، نه. اصلا سردم نیست نگران نباش مامان بزرگ" البته که دروغ بود. همین حالا هم چند بار دستهاش رو بهم مالیده بود و بین جملههاش دماغش رو بالا میکشید. اما صورتش همچنان شاد بود. شاید حتی خودش هم متوجه نبود که داره دروغ میگه. با دیدن لبخند مادر بزرگش نتونست جلوی خندهش رو بگیره. با شیطنت گفت"به خودت نگاه کن مامان بزرگ. وقتی میخندی چشمات شبیه خط میشه"

"صدات واضح نیست ژان ژان. نتونستم بشنوم چی میگی"

با شیطنت خندید"گفتم وقتی لبخند میزنی، دندونات مشخص میشه. حالا همه میتونن ببینن بیدندونی"

مادربزرگش خندید و شیائو ژان هم درنهایت همراهیش کرد. میتونست لبخند روی صورت زن رو ببینه، لبخند مهربون و ملایمی که همزمان با بزرگ شدن هر روز میدید. یه جورایی انگار مادربزرگش میخواست سرش رو نوازش کنه. اما از اونجایی که این کار از پشت تلفن غیرممکن بود، در نهایت همونطور که حرف میزد به صندلی گهوارهای مانندش تکیه داد و پرسید "ژان ژان، حالت خوبه؟ کارت چطور پیش میره؟ حالا که تنهایی مریض نشدی که؟"

"نه نشدم. حالم عالیه مامان بزرگ، اوضاعم خوبه. واقعا میگم"

"اگه یه روز دیدی ناخوش احوالی برگرد اینجا. یه کم استراحت کن و از خودت کار نکش"

"من خوبم" شیائو ژان سرش رو تکون داد"نگران من نباش، دارم پول پس انداز میکنم. وقتی به قدر کافی پول جمع کردم میخوام برات سمعک بگیرم"

"چی بخری؟"

"سمعک. برای گوشت. دیدی؟ مثل این"

شیائو ژان سرش رو کج کرد و به گوش چپش اشاره کرد. یه دستگاه کوچیک شبیه یه هدفون بیسیم به اونجا وصل شده بود. با دیدن اینکه مادربزرگش برای واضح دیدن سمعک، چشمهاش رو تنگ کرد، کمی خندید و سعی کرد بیشتر توضیح بده "این سمعکه مامان بزرگ. یادته؟ اگه اینو بذاری وقتی مردم باهات صحبت میکنن، بهتر صداشون رو میشنوی"

«شما یک سفارش دریافت کردید. لطفا فورا پاسخ دهید»

همون موقع نوتیفی روی صفحه نمایش گوشیش ظاهر شد. شیائو ژان روی پیام ضربه زد. نگاه مختصری به سفارش جدید انداخت و روی «پذیرفتن» ضربه زد و به تماسش برگشت و همونطور که با عجله باقی غذاش رو میخورد، گفت"عمو لی، من باید زود برگردم سرکار. ببخشید که دوباره مزاحمتون شدم، اما میتونید لطفا دوربین رو جوری بگیرید که مامان بزرگ رو کامل ببینم؟"

"حتما. حتما. گوشیو نگه دار. مامان بزرگ، ژان ژان گفت برمیگرده سرکار. باهاش خداحافظی میکنی؟"

شیائو ژان گفت"خداحافظ، خداحافظ مامان بزرگ. بعدا میبینمت"

"خداحافظ ژان ژان. مراقب باش"

 همه رو به دوربین دست تکون دادن. شیائو ژان لبخند میزد اما درعین حال با دیدن زن مسن روی صندلی گهوارهای قدیمیش تو اتاق کوچیکش، نمیتونست ازش دل بکنه. موهای سفیدش، کم پشت شده بود و به نظر میاومد چین و چروکهای صورتش هم نسبت به آخرین تماس تصویری بیشتر شده بود. شیائو ژان سالها بود که زن رو ندیده بود و هر بار که تلفنی باهاش حرف میزد احساس میکرد که به طرز چشمگیری سنش بیشتر شده.

"... مامان بزرگ بیدندون لطفا یه کم بیشتر صبر کن. قول میدم یه کاری کنم دفعهی دیگه صدای تمام دنیا رو بشنوی"

وقتی تماس به پایان رسید، شیائو ژان آخرین لقمه غذاش رو خورد و جعبهش رو تو سطل آشغالی همون نزدیکیها انداخت و سراغ تحویل سفارش محوله شد. انگار مشتری درخواست کرده بود چند تا چیز از سوپرمارکت بگیره و اونها رو تو دفتر کاری واقع تو یه منطقه تجاری تحویل بده. بعد از گذاشتن کلاه ایمنی اسکوترش رو روشن کرد و قبل از اینکه بره با فروشنده مواد غذایی که هنوز تو غرفه مشغول کار بود، خداحافظی کرد.

سه سال از زمانی که تنهایی به شهر مهاجرت کرده بود و به عنوان یه پیک آنلاین مشغول به کار شده بود، میگذشت. شیائو ژان تو بچگیش یه پسر عادی بود و تو یه خانواده معمولی با والدینش زندگی میکرد. اما در طول یه سفر به خاطر یه حادثه ناگوار، هردو والدینش رو از دست داد و گوشهاش به شدت آسیب دید، طوری که دیگه صداهای کوچیک رو نمیشنید، چه برسه صحبتهای مردم، مگه اینکه داد میزدن.

این مادربزرگش بود که مسئولیت بزرگ کردنـش رو تنهایی به عهده گرفت. اونها پولدار نبودن، اما علیرغم همه اینها، مادربزرگش برای پرداخت شهریهی شیائو ژان تا زمان فارغ التحصیل از دبیرستان و خریدن سمعک تا بتونه در حداقل مثل بقیه عادی زندگی کنه، سخت کار کرد. البته، شنیدن با سمعک به پای شنوایی سالمش نمیرسید، اما حداقل به پسر اجازه میداد تا مثل بقیه زندگی عادیش رو پیش ببره.

برای همین شیائو ژان به محض اینکه تونست مستقل بشه تصمیم گرفت به شهر نقل مکان کنه و دنبال یه شغل بگرده. با کار کردن به عنوان یه پیک آنلاین درآمد چندانی نداشت، اما با انعامهای گاه و بیگاهی که از مشتریها میگرفت و کارهای مازادی که تو اوقات بیکاریش انجام میداد، اضافه کاری میکرد و حقوقش رو برای گذروندن زندگی تو شهر خرج میکرد و یه مقداری هم به عنوان پسانداز کنار میذاشت. مادربزرگ شیائو ژان با وجود تنگدستی، درست زمانی که نوهش خیلی به سمعک نیاز داشت واسش خریده بود. حالا نوبت پسر جوون بود که لطفش رو جبران کنه.

"چیپس... بیسکوییت... نوشابه... خب همه رو برداشتم" شیائو ژان همونطور که تو صف صندوق ایستاده بود، زمزمه کرد تا اقلامی رو که تو سبد خریدش بود رو با فهرست مشتریش چک کنه. با پول ارسال شده توسط مشتری از طریق برنامههای تحویل، هزینه رو پرداخت کرد و بعد از اطمینان از بسته بندی شدن تمام اجناس سوپرمارکت رو ترک کرد، خواست به سمت جایی که اسکوترش رو پارک کرده بود بره... که متوجه شد بیرون داره بارون میاد.

"اوه، نه..." شونههاش پایین افتاد. شیائو ژان به محتویات تو کیسه بود نگاه کرد. همهشون نوشیدنی، قوطی کنسرو شده و تنقلات بودن که اگه بسته بندی خیس میشد خراب نمیشد. اما با این حال بردن یه بستهی خیس برای مشتری زیاد جالب به نظر نمیرسید. شیائو ژان با احتیاط بسته رو داخل ژاکتش گذاشت و زیپش رو تا سینه بالا کشید تا نایلون خرید از آب بارون در امان بمونه. نفس عمیقی کشید و کلاهش رو سرش گذاشت و محافظش رو پایین کشید، با تمام سرعت سمت جایی که اسکوتر وفادارش رو پارک کرده بود، دوید.

آدرس دفتری که مشتری بهش داده بود خیلی دور نبود، اما آب و هوای بد بهش اجازه نمیداد با سرعت همیشگیش حرکت کنه. بارون به جای کمتر شدن با شدت بیشتری بارید و ترافیک رو بدتر کرد. دیدش ضعیف بود و طولی نکشید که تقاطعها پر از ماشین و موتورهایی شدن که همه تو ترافیک گیر کرده بودن و مدام بوق میزدن.

شیائو ژان چشمهاش رو بست، کمی سرش رو تکون داد و ابروهاش رو از درد تو هم کشید. اگرچه سمعک به بهتر شدن شنواییش کمک کرده بود اما وقتی این همه صدای بلند از جهات مختلف احاطهش میکرد و یکی بعد از دیگری بلند میشد، احساس میکرد تو سرش دارن فریاد میکشن. این همهمه گیجش میکرد و شنیدنش دردناک بود. اما درحال حاضر تو شرایطی نبود که سمعکش رو دربیاره، ناگفته نمونه که رانندگی تو همچین جاده شلوغی با اختلال شنوایی خطرناک بود. چارهای نداشت، پس تا جایی که میتونست مقاومت کرد و به راهش ادامه داد، کمکم ترافیک باز شد. علاوه بر دیوونه شدن با اون همه صدا، نگران عصبی شدن مشتریش به خاطر سروقت نرسیدن سفارشش بود.

طولی نکشید که نگرانیش به واقعیت تبدیل شد.

تو لابی بزرگ یه آسمون خراش معروف که تو یه منطقه تجاری شلوغ قد علم کرده بود، مشتریش، یعنی بانوی جوان سی و چند سالهای ایستاده بود که به محض تحویل گرفتن سفارش، کیسه رو قاپید و بیرحمانه سر پیک موتوری داد زد"چرا انقدر طول کشید؟! سوپرمارکت که زیاد دور نیست!"درست مثل تمام کسایی که تو این ساختمون شگفتانگیز رفت و آمد میکردن، آرایش کرده با موهایی مرتب و لباس اداری مناسبی به تن داشت.

 شیائو ژان با ژاکت و شال قدیمیش مقابل زن ایستاده بود. کلاه اسکوترش رو درآورد،  موهای نامرتبش خیس شده بودن. آب بارون گهگاهی از روی لباسهاش روی زمین بدون لک مرمری میچکید"من... متاسفم، به خاطر بارون ترافیک شده بود..."

زن به سرزنشش ادامه داد "خب، تو سوار موتور میشی! میتونستی به جای اینکه پشت ماشینا منتظر بمونی میانبر بزنی. میدونی چقدر منتظر چهار تا خرت و پرت موندم؟!"

"من واقعا متاسفم..."

حتی توجه کارمندها و مهمونهای اطرافشون جلب شده بود و نمیتونستن نگاهشون رو از روی اونها بردارن. شیائو ژان خیلی خجالت زده بود. آرزو میکرد که بتونه فرار کنه، اما همچین چیزی غیرممکن بود. نه تنها مشتری رو عصبیتر میکرد، بلکه مطمئنا بهش نمرهی بدی تو اپلیکیشن میداد. به جای اینکه از تحویل جنس کسب درآمد کنه، در نهایت به خاطر خدمات بد جریمه میشد. حتی همین الان هم مطمئن نبود که زن اونقدر مهربون باشه که حداقل امتیاز متوسطی بهش بده. در آخر شیائو ژان با فشردن عصبی انگشتهاش خودش رو آروم کرد و سرش رو پایین انداخت.

اون لحظه هیچکدومشون متوجه ماشین جت بلک مقابل لابی نشدن. یه خودروی ساخت اروپا که هرکسی با یه نگاه میتونست بفهمه چقدر گرونه. یکی از نگهبانها با عجله در مسافر رو باز کرد. وقتی چهره داخل خودرو از ماشین خارج شد، نگهبان بلافاصله مودبانه بهش تعظیم کرد و بقیه کارمندها هم با دیدنش بهش خوشآمد گفتن.

همونطور که خم شده بودن، گفتن"قربان"

یه مرد جوون که اوایل دهه بیستم زندگیش بود و قطعا بیشتر از بیست و پنج سال سن نداشت. با پوشیدن یه کت و شلوار سفارشی، یه ساعت مچی گرون قیمت و یه جفت کفش چرمی مشکی براق و بدون لکه، تعریف کاملی از یه آدم لوکس بود. یعنی آدمی که میتونست توجه هر جنبندهای رو به خودش جلب کنه. عینک آفتابی به چشم داشت، هرچند با وجود عینک هم هرکسی میتونست بیدرنگ متوجه بشه که این مرد جوون چقدر جذاب و خوشتیپه.

نگهبانی که مسئول بررسی بازدید کنندههای ساختمون بود، با نزدیک شدن مرد به در ورودی شیشهای چرخون، بهش سلام کرد"عصر بخیر آقا"

مرد جوون پرسید"اون کیه؟" و با سرش به دو نفری که تو لابی بودن و یکیشون به شدت دیگری رو سرزنش میکرد، اشاره کرد.

"اوه، پیک آنلاینه. انگار به خاطر بارون ترافیک سنگینی درست شده و طول کشیده تا سفارش رو برسونه. اما اون خانم خیلی راضی به نظر نمیرسه"

"و شما هم همینطوری وایستادید نگاهشون کردید با اینکه دلیلش رو میدونید گذاشتید انقدر داد بزنه؟" به نگهبان اجازه تجزیه تحلیل حرفش رو نداد و مرد که دهنش باز مونده بود رو تنها گذاشت. به جای اینکه داخل ساختمون بشه، به سمت زن و پسر پیک آنلاینی که سرزنش میشد، رفت و درست کنارشون ایستاد.

حتی قبل از اینکه از حضورش با خبرشون کنه، با صراحت پرسید"اینجا چه خبره؟"

"سرت به کار خودت باشـ.... اوه، آقای رئیس، آقای..." خانمی که میخواست کسی که یهو وسط حرفش پریده رو سرزنش کنه بلافاصله بعد از دیدن مخاطبش موش شد. شیائو ژان فکر میکرد داره اشتباه میبینه چون چهرهی مشتریش یه درجه بیرنگتر شده بود.

مرد جوون دوباره پرسید"چرا انقدر سر و صدا میکنی؟"لحنش از باد پاییزیِ روز بارونی هم سردتر بود.

"اوه، من... داشتم شکایت میکردم..."

"برای چی؟"

"آمــــــم، من... یه ساعت پیش سفارش داده بود ا..اما الان رسید..."

"تو دیدی بیرون چقدر بارون میاد و همچنان از پیک آنلاین انتظار داشتی سریع برسه؟ چند وقته اینجا کار میکنی؟ نمیدونی هروقت اینجوری بارون میاد چقدر ترافیک سنگین میشه؟" مرد جوون کیسه خریدی که دست زن بود رو کشید و به محتویاتش نگاه کرد.

"... تو به خاطر همچین سفارشی قشقرق به پا کردی؟ فکر نمیکنی همین که یکی حاضر بود سفارش ارزونت تو این هوای بارونی تحویل بده باید ازش ممنون باشی؟ چقدر بهش پول میدی که فکر میکنی حق داری اینطوری باهاش حرف بزنی؟"

"معـ...ذرت میخوام...."

"چرا از من معذرت میخوای؟ من اونی نیستم که جلو همه سرش داد زدی"

"متاسفم... زیاده روی کردم" صداش تقریبا میلرزید، زن به تحویل دهندهی خیس مقابلش خیره شد و سرش رو پایین انداخت"ممنونم که سفارشم رو آوردی"

شیائو ژان با لکنت جواب داد"اوه، اشکالی نداره، مشکلی نیست" و بعد زن بیسر و صدا با کیسه تو دستهاش تنهاشون گذاشت و داخل ساختمون شد. حالا فقط شیائو ژان و مرد جوون غریبه تو لابی مونده بودن.

مرد پرسید"خوبی؟"

شیائو ژان با تعجب چند بار به مرد جوون مقابلش تعظیم کرد"اوه، بله، بله، من خوبم. مـ... ممنونم از کمکتون"

"باید حرفتو میزدی. هرکسی که عاقل باشه میفهمه حرکت سریع تو همچین هوایی غیرممکنه. داشت مزخرف میگفت و برای چندتا خوراکی و نوشیدنی سرت داد میزد"

شیائو ژان لبخندی زد و موهای نیمه خیسش رو خاروند"آه، از نگرانیتون ممنونم، اما واقعا اشکالی نداره"

مرد جوون برای مدتی چیزی نگفت. حالا شیائو ژان داشت به دقت مردی که از دست مشتری عصبی نجاتش داده بود، نگاه میکرد. قدش، کمی کوتاهتر بود اما قطعا سنش کمتر بود. فکر کردن به اینکه یه جـوون با این سن و سال انقدر حضور قدرتمندی داشته باشه...

"... به هر حال، هزینه سفارشش رو پرداخت کرد؟" مرد جوون با گفتن این حرف بالاخره عینک آفتابیش رو برداشت و چشمهای شفاف و تیزبینش رو به نمایش گذاشت. شیائو ژان هیچ کلمه دیگهای به جز "جذاب" برای توصیف مرد جوون مقابلش پیدا نکرد"نگو بعد از اون همه سر و صدا بدون پرداخت پولش رفت؟"

"اوه، نه، نه، آنلاین پرداخت کرده بود"

"خوبه. اگه بهت امتیاز بدی داد فورا بهم بگو. باهاش برخورد میکنم"

مرد جوون از جیب داخلی کتش کارت ویزیتش رو بیرون آورد. شیائو ژان با گیجی بدون هیچ سوالی کارت رو گرفت. اسمی که با خط زیبایی روش چاپ شده بود رو خوند"وانگ ییبو. رئیس..."

"و اینم بگیر"

 قبل از اینکه حتی بتونه کامل اطلاعات روی کارت رو بخونه، مرد جوون چیز دیگهای بهش داد؛ مقدار زیادی اسکناس 100 یوانی.

"آمـــــم.... این...؟"

"لباسات کاملا خیس شده و به نظر نمیاد بارون حالا حالا بند بیاد. ازش برای گرفتن تاکسی و خرید لباس جدید استفاده کن. اگه راننده تاکسی برای تمیز کردن ماشینش به خاطر خیس شدنش با لباس خیست پول خواست یه مقدار هم به اون بده"

"اوه، مشکلی ندارم. اسکوترم رو اونجا پارک کردم"

"نگران موتورتی؟ باشه، پس بگو کجا زندگی میکنی و آدرست رو با شماره پلاک و مدل اسکوترت بهم بده. ترتیبش رو میدم تا در اسرع وقت بیارن دم در خونهت. در عوض با تاکسی برمیگردی"

شیائو ژان اصلا نمیتونست بفهمه مرد جوون چی میگه. تو زمانی که همه از برنامههای آنلاین برای خرید استفاده میکردن، این همه پول نقد داشت و میتونست به راحتی به غریبهای که تازه دیده بود، بده؟

نه فقط این، این شخص حتی حاضر بود که برای فرستادن اسکوترش به خودش زحمت بده تا تحویل دهندهای مثل اون مجبور نباشه زیر بارون بیرون بره. هرچند رفتار واضحاً عجیبی داشت اما شیائو ژان حس بدی دریافت نمیکرد، اینطور نبود که به دلیل تفاوت طبقاتی تحقیرش کنه. اگه میخواست با کلمات توصیفش کنه، بیشتر شبیه ... «انگار واقعا، واقعا فکر میکرد که این یه راه حل درسته پس انجامـش داد»

این مرد جوون، وانگ ییبو، به نظر نمیرسید حتی یه ذره هم پشیمون شده باشه. حالت مصمم صورتـش به وضوح میگفت هنوز پای حرفی که زده، ایستاده. به دلایلی شیائو ژان نتونست جلوی لبخندش رو بگیره. پول رو رد کرد و مودبانه دست مرد رو پس زد.

همونطور که انتظار داشت با گیجی مرد جوون روبهرو شد.

وانگ ییبو اخم کرد"چرا قبول نمیکنی؟"

"از پیشنهادت ممنونم، اما نمیتونم قبول کنم"

"و چرا نمیتونی؟"

شیائو ژان جواب داد"من کاری انجام ندادم که این همه پول از شما بگیرم"

"پس من باید چیکار کنم تا قبولش کنی؟"

شیائو ژان سریع سرش رو تکون داد"اوه، نه، نه، واقعا مجبور نیستید کاری انجام بدید. خیلی ممنونم. این لطفتون هرگز یادم نمیره"

شیائو ژان یه بار دیگه برای تشکر تعظیم کرد. وانگ ییبو در نهایت دستش رو که چند اسکنانس 100 یوانی داشت، عقب کشید. حالت چهرهش به وضوح نشون میداد که هنوز نمیتونه دلیل رد شدن پیشنهادش رو درک کنه، حتی اگه این پیشنهاد کاملا به سودش بود. شیائو ژان فقط متعجب بود که این آدم تو کدوم محیطی تربیت شده که میتونه همچین طرز فکر غیرمعمولی رو داشته باشه. هرچند وقت برای کنجکاوی نداشت.

"اوه ببخشید، گوشیمه" با به صدا دراومدن بوقی، شیائو ژان به سرعت دنبال گوشی تو جیب ژاکت خیسش، گشت.

وانگ ییبو عجلهی پسر پیک موتوری رو برای روشن کردن صفحه نمایشگر گوشیش دید. روی صفحه یه پیغام داشت.

«شما یک سفارش دریافت کردید. لطفا فورا پاسخ دهید»

شیائو ژان همونطور که تلفنش رو پایین میآورد، گفت"امم، من باید سرکارم برگردم" به مرد جوون مقابلش تعظیم کرد"دوباره برای کمکتون ممنونم. دیگه میرم"

"میری سر کارت؟ اما هنوز بارون میاد"اخمِ روی صورت وانگ ییبو عمیقتر شد انگار نمیتونست چیزی رو که شنیده باور کنه.

"اوه، بله... اما مشکلی نیست. این بار حتما به مشتری اطلاع میدم که ممکنه به خاطر ترافیک دیرتر برسم"

"لباست چطور؟ میخوای اینطوری برگردی سرکارت؟"

"آه، مشکلی نیست. بعدا خشک میشه. به خاطر مشکلی که تو شرکتتون درست کردم متاسفم. امیدوارم تاثیری تو کار بقیه نداشته باشه. لطفا مراقب خودتون باشید" لبخندی زد و برای مرد جوون دستی تکون داد. بعد با چرخیدن روی پاشنهی پاش، اطرافش رو برانداز کرد. بارش بارون کم شده بود، اما همچنان میبارید. شیائو ژان از پلههای لابی پایین رفت و سمت جایی که اسکوترش پارک شده بود، برگشت. کلاهش رو سرش کرد، بینی و دهنش رو با شال مرطوبش پوشوند. بعد از چک کردن مقصد تحویلش از ساختمون خارج شد و به سمت جاده شلوغ رفت و بار دیگه کارش رو از سر گرفت.

وانگ ییبو تو لابی ساختمون اداریش ایستاد. اسکناسهای 100 یوانی که دستش بود، تا و مرتب شده بود و آماده تحویل دادن بود که در نهایت اصلا از دستش خارج نشد. با اکراه برگههای با ارزش رو تو کیف پولش قرار داد، یه کیف پول ضخیم و مارکی که از مرغوبترین چرمها ساخته شده بود. چشمهاش به راهی که مرد رفته بود خیره موند. بین قطرات آبی که پیوسته با سرعت از آسمون میبارید، بالاخره پیکر پسر تحویل دهنده از جلوی چشمهاش ناپدید شد. در همین حال اخم روی صورتش ثابت موند.

"چرا پیشنهادم رو رد کرد؟ کافی نبود؟ نه. پس چرا؟ چرا همچین پیشنهاد خوبی رو رد کرد؟ دقیقا چی تو پیشنهادم کم بود؟"

وانگ ییبو نمیتونست بفهمه هرکسی که تا به اون موقع دیده بود، تک تکشون، اعم از فامیل، همکار، شریک و حتی غریبهها همیشه دنبال پولش بودن. بین اون همه آدم، این پسر پیک موتوری با یه ژاکت کهنه، کفشهای قدیمی و کثیف، یه شلوار جین خیس شده که انگار با یه فشار کوچیک تار و پودش پاره میشد، پولی رو که پیشنهاد شده بود تا بهش کمک کنه، رد کرد. با وجود اینکه وضوح وضعیت مالی بدی داشت، میتونست با قبول کردن این پول روز آسونتری رو بگذرونه... وانگ ییبو طولانی و با دقت فکر کرد، اما با این حال نتونست دلیلش رو بفهمه.

"اقا شما رسیدید. فکر کردم هنوز تو ترافیک گیر کردید"

دستیارش از در شیشهای ساختمون داخل اومد و بهش نزدیک شد. مرد مسنتر ظاهری توانا با لبخند مودبانه و حرفهای داشت، اما با دیدن چهرهی گیج مافوقش، متعجب شد"آه، آقا؟ مشکلی هست؟" با دیدن نگاه ناراضی مرد پرسید"جلسه داره شروع میشه اگه دوست داشته باشید..."

یهویی گفت"... میخوام دنبال یه چیزی بگردی" وانگ ییبو با عزمی راسخ به سمت مرد دستیار چرخید.

"اوه، حتما، حتما. چشم انداز رقابتی برای جدیدترین محصولات و اطلاعات مفید درمورد مشارکت آیندمون؟ من میتونم به تیم تحقیقاتی بازرگانیمون اطلاع بدم که..."

"نه. میخوام اسم و آدرس پیک آنلاینی که همین الان رفت برام پیدا کنی"

"... جانـم؟"

وانگ ییبو بدون اینکه دوباره به کارمند مات و مبهوتش نگاهی بندازه، گفت"برو از نگهبان بپرس که پلاک اسکوتر اون شخص رو با دوربین امنیتشون ثبت کردن یا نه. بعد برای گرفتن اطلاعات کسی که صاحب وسیله نقلیهست، یه استعلام برای شرکت تحویل دهنده ارسال کن"

"آمــــم، میخواین ما... دنبال یه پیک آنلاین بگردیم؟"

"آره، مشکلی هست؟" مدیر جوون ابرویی بالا انداخت، حتی متوجه نشد که درخواستش از زیر دستش چقدر غیرمنطقی به نظر میرسه.

"نـ...نه، نه، چه مشکلی. در اسراع وقت اطلاعاتش رو گیر میاریم"

"خب. میخوام همه چیز فردا صبح روی میزم آماده باشـ... نه، همین امشب. هرچی زودتر بتونید پیداش کنید بهتره"

به همین سادگی، دستیار گیجش رو تنها گذاشت و داخل ساختمون شد و به زودی تو جلسات پشت هم غرق شد و روز شلوغ دیگهای رو بدون استراحت پشت سر گذاشت.

Chapter 2: قسمت دوم

Chapter Text

یه حموم گرم، شام گرم و یه تخت نرم. برای خیلی از افرادی که در طول روز انرژیشون رو صرف کار می­کردن، شاید ارزشمند­ و دلخواه‌ترین پاداشی بود که می­تونست در پایان مبارزه به ظاهر پایان ناپذیرشون به اونها داده بشه. یه استراحت راحت و رضایت بخش. شاید بشه تصور کرد که اکثریت جمعیت کل جهان همچین طـرز فکری دارن، اما با این حال؛ همیشه چند تا انسان عجیب و غریب بودن که غیر از این فکر می­کردن.

شیائو ژان از خوابیدن متنفر بود.

روز به آخر رسیده بود و شب شده بود. تو آپارتمان استودیویی کوچیکش تو حاشیه شهر، تمیز و گرم بعد از حمام نشسته بود و با یه وعده غذایی ساده­ای که می­تونست با درآمد روزانه­ش به خوبی از پسش بربیاد، خودش رو سیر کرده بود. تنها چیزی که مونده بود این بود که رو تخت ساده­ش دراز بکشه و پتو رو روی خودش بندازه و چشم­هاش رو ببنده تا روزش رو به پایان برسونه.

اما ساعت همچنان تیک تاک می­کرد، چراغ­ها خاموش شده بود، اما شیائو ژان همچنان بیدار بود و سر تختش نشسته بود. گوشی ارزون قیمتش رو برداشت اما کاری باهاش انجام نمی­داد. زنگ ساعتش رو برای فردا صبح تنطیم کرده بود، مطمئن شد که پیام نخونده­ای نداره. از اولش هم اونقدر دوستی نداشت که باهاش چت کنه. کسی رو تو شهر نمی­شناخت. کارش یه کار انفرادی بود و هیچ همکاری نداشت که بشینه و باهاش حرف بزنه. عمو لی تنها کسی بود که هرچند وقت یه بار پیامی می­فرستاد و وضعیت مادربزرگش رو بهش می­گفت.

شیائو ژان آهی کشید؛ صورت همیشه خندونش تاریک شد. گوشیش رو کنار بالش گذاشت . بعدش سمعکی که تمام طول روز استفاده می­کرد رو درآورد.

همون لحظه سکوت محاصره­ش کرد.

شیائو ژان کاملا ناشنوا نبود. سطح شنواییش رو می­شد کم و بیش در سطح متوسط قرار داد، پس به این معنا نبود که نمی­تونه اصلا چیزی بشنوه. با این حال، در اون زمان از شب، چطور ممکن بود صدایی به اندازه­ای بلند باشه که بتونه بشنوه؟ نمی­فهمید که کسی در خونه‌ش رو زده، نمی­دونست که با وجود دیوارهای نازک آپارتمانش همسایه­هاش می­خندن یا سر و صدا می­کنن، حتی تو خواب هم نمی­تونست صدای ماشین­ها و موتورهایی رو که تو خیابون رد می‌شدن بشنوه. فقط خودش بود؛ خودش تنها و صدای تپش قلبش.

شاید خواب نبود که ازش متنفر بود، بلکه سکوتی بود که موقع از راه رسیدن خواب، غرقـش می‌کرد. اگه نصف شب دزد میومد چی؟چی می­شد اگه آتیش سوزی می­شد و همه فرار می­کردن و به خاطر نشنیدن اخطار تنها می­موند؟ شاید، فقط شاید، اگه شنواییش از بدو تولدش مشکل داشت، انقدر مضطرب نمی­شد، چون بهش عادت می‌کرد، اما شرایط برای شیائو ژان این‌طور نبود.

برای شیائو ژان، ناشنوایی به این معنی بود که به تنهایی دراز بکشه و تو سکوت محاصره بشه، همیشه باعث می­شد که یاد خاطرات بدی بیفته که هیچ­وقت نمی­تونست فراموششون کنه، هرچند که تقریبا دو دهه از اون زمان گذشته بود.

"خب دیگه مغز عزیزم، آروم بگیر چون باید بخوابم!"

راستش رو بخواین از زمانی که چند روز پیش زیر بارون کار کرده بود و سفارشات رو تحویل می­داد، می­تونست بگه بدن درد گرفته. اولش فکر می­کرد که فقط خستگیه، درست مثل همیشه، و روز بعد به کارش ادامه می‌داد. به هرحال، شغلی با درآمد روزانه ناپایدار داشت. اگه کار نمی­کرد، نمی­تونست غذا بخوره، چه برسه به اینکه برای خرید سمعک مادربزرگش پول پس انداز کنه. با این وجود، به نظر می­رسید که امروز بدن دردش به حد خودش رسیده. اگه استراحت کافی نمی­کرد، کسی چه می­دونست وضعیتش تا چه حد بدتر می­شد؟

شیائو ژان با این فکر در نهایت رو تخت دراز کشید، پتو رو بالا کشید، به دیوار نزدیک شد و تو خودش مچاله شد.

"شب بخیر مامان بزرگ"

این کلمات رو تو دلش زمزمه کرد و به عکسی که از خودش و مادربزرگش روی والپیپر گوشیش گذاشته بود نگاه کرد. عجیب بود چون حالا تنها بود. اما همونطور که عادت­های قدیمی به سختی ازبین میرن، نمی­تونست به راحتی کاری رو که بیست و چند سال هرشب انجام می­داد فراموش کنه. فقط یه شب بخیر ساده نبود. با شب بخیر  گفتن به مادربزرگـش، حتی اگه از نظر فیزیکی اونجا نبود، احساس امنیت می­کرد، انگار که برای خواب همراهیش می­کرد، انگار که تنها نبود و شب رو تو سکوت کامل نمی­گذروند.

شاید به همین دلیل بود یا شاید به خاطر خستگی، برای اولین روز بعد از مدت‌ها شیائو ژان خواب کاملا خوبی داشت. با این حال، وقتی بالاخره صبح روز بعد زنگ تلفنش به صدا درآومد، متوجه شد که گلو درد و تب داره.

"... 38.5 درجه"

شیائو ژان به عددی که روی دماسنج نشون داده می­شد، خیره شد. باید انتظار همچین چیزی رو می­کشید، با اینکه به خوبی می­دونست که بدنش علائم سرماخوردگی رو نشون میده اما بدون مصرف هیچ دارویی خوابید. دماسنج رو کنار گذاشت و دوباره روی تخت دراز کشید و آهی کشید.

"اگه امروز برم سرکار حتما خودمو به کشتن میدم"

غرغر کرد و صورتش رو تو بالش فرو کرد. از اونجایی که نمی­تونست کار کنه، یعنی اینکه باید بودجه­­ای که برای این ماهش آماده کرده بود رو تقسیم می­کرد تا پول کم نیاره. حتی فکر رفتن به دکتر رو باید از سرش بیرون مینداخت، باید به این فکر می­کرد امروز چه غذایی بخوره، چیزی که بتونه از عهده‌ش بربیاد و براش قابل خوردن باشه اون هم درحالی‌که در آمد یه روزش به معنای واقعی کلمه صفر بود. نودل فوری که برای مواقع اضطراری نگه داشته بود قطعا نمی‌تونست برای یه آدم مریض گزینه سالمی باشه، اما احتمالا می­تونست سعی کنه با برنج باقی مونده شب گذشته یه کم فرنی درست کنه.

همونطور که تو فکر بود که چکار کنه، ناگهان تلفنش لرزید و غافلگیرش کرد. شیائو ژان به صفحه نمایش نگاه کرد و شماره ناشناسی رو دید. بدون اینکه بدونه کیه یا باید انتظار شنیدن صدای چه کسی رو داشته باشه، سعی کرد سمعکش رو پیدا کنه و در نهایت گزینه«پذیرش» رو فشار داد.

"سـ... سلام..."

"خیلی طول کشید. هنوز خوابی؟"

"آه؟"

تماس گیرنده که مشخص شد یه مرد بود به جای جواب دادن بهش به محض وصل شدن تماس با شکایت غر زد. شیائو ژان اونقدر متحیر شده بود که حتی نمی­دونست باید چه جوابی بده. دهنش به معنای واقعی کلمه باز مونده بود. با این حال، کسی که پشت خط بود کوچیک‌ترین فرصتی بهش نداد، چون حتی حرف­های بعدش شوکه کننده­تر از قبل بود.

"من الان جلو در خونه‌تم. می­تونی درو باز کنی؟"

"چی؟"

"گفتم جلو در خونه‌تـ..."

شیائو ژان با سردرگمی و لکنت گفت"نـ...نه، این نه. آمم، چرا جلو در خونمی؟ صبر کن، می­تونم بپرسم دارم با کی دارم حرف می­زنم؟"

"با کی حرف می‌زنی؟ قبل از اینکه به تماس جواب بدی ندیدی اسم کی رو تلفنه؟"

شیائو ژان انگار که به خودش شک کرده بود بار دیگه صفحه گوشیش رو چک کرد"هیچ اسمی نیست"

"چی؟ می­خوای بگی با اینکه کارتمو بهت داده بودم شمارمو ذخیره نکردی؟"

اگه حرارت بدنش رفته رفته زیاد نمی­شد، به راحتی می­تونست گردن تبی که داشت بندازه اما الان، شیائو ژان فکر می­کرد مغزش در اثر اطلاعاتی که سر صبحی متوجهش نمی­شد، داره می­سوزه. هرچه مرد بیشتر حرف می­زد، شیائو ژان گیج­تر می­شد، چون طرف مقابل حتی نمی­گفت باهاش چیکار داره. ممکن بود که تلفن تبلیغاتی باشه؟ تماس گیرنده سعی داشت ازش کلاهبرداری کنه؟ اینطور نبود که به این گزینه فکر نکرده باشه، اما به دلایلی شیائو ژان احساس می­کرد این صدا و لحن صحبت کردن رو یه جایی شنیده، اگرچه یادش نمیومد، کی و کجا.

اما بالاخره به یاد آورد. شیائو ژان علی رغم درد مفاصل و سوزش گلو از روی تخت پایین پرید و سمت در دوید. وقتی بازش کرد، بلافاصله چهره­ای آشنایی مقابلش ظاهر شد که به وضوح ناراضی بود.

"خیلی کندی..." اون شخص، مرد جوون و کمی کوتاه­تر از خودش، اخم و تخم کرد"حداقل یه ربعه دارم در خونه‌تو میزنم. با مهمونت اینطوری رفتار می­کنی؟"

"تـ...تو"چشم­هاش گشاد شد و فکش داشت میفتاد، شیائو ژان فقط می­تونست با ناباوری به مهمون سرزده‌ش خیره بشه. این چهره، این صدا، این طرز برخورد مغرورانه اما در عین حال معصومانه... مدتی طول کشید تا بالاخره مغزش اسمی رو که بعد از روزها تو خاطراتش دفن کرده بود پیدا کنه و وقتی می­خواست به زبون بیارتش زبونش به سختی کار می­کرد"وانگ یی... بو...؟"

مرد جوون­تر با صراحت گفت"درسته، منم. باید یه زنگ میذاشتی که اگه کسی دم در بود بتونی بشنوی. اینجا حتی چشمی در هم نداره؟چطوری می­تونی بفهمی کی پشت دره؟ اگه آدمای بد بخوان بیان تو چی؟"

مرد همچنان مشغول بررسی موشکفانه­ی خونه‌ی شیائو ژان بود، اما شیائو ژان به سختی تونست چیزی از حرف‌هاش بفهمه. ذهنش هنوز اتفاقی رو که داشت میفتاد تجزیه و تحلیل نکرده بود! چرا این آدم، این شخص ظاهرا خیلی مهم، اما در عین حال غریبه، همین الان مقابلش و جلوی آپارتمان قدیمش ایستاده بود و در خونه‌ش رو می‌کوبید. وقتی بالاخره غرغرهای مـرد تمام شد، تنها چیزی که شیائو ژان می‌تونست بهش فکر کنه یه سوال دست و پا شکسته بود که با لکنت از دهنش بیرون اومد"چـ... چرا... اینجایی...؟"

"برای دیدنت؟ جلو خونه‌تم، پس قصد دارم کسی که اینجا زندگی می­کنه رو ببینم"

"ا...اما چرا، چطوری....؟ اصلا از کجا فهمیدی کجا زندگی می­کنم؟ و... و شماره تلفنمو از کجا آوردی؟"

وانگ ییبو شونه­ای بالا انداخت و چنان جواب آرومی داد که انگار بدیهی­ترین چیز تو جهانه "از شرکتت گرفتم. یه کم طول کشید به مسائل ضروری شرکت رسیدگی کنم. برای همین امروز اولین روزی بود که تونستم مرخصی بگیرم و بیام اینجا"

"اما چرا باید بیای اینجا؟ چرا می­خوای بهم سر بزنی؟" شیائو ژان نتونست طرز فکر طرف مقابلش رو درک کنه. اون روز وقتی مرد مبلغ خیلی زیادی رو بهش پیشنهاد داد، گیجش کرده بود، اما اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت. از این گذشته، دیدن افراد با اخلاقیات عجیب، چیز غیرعادی­ برای شیائو ژان نبود، به خصوص به خاطر شغلی که داشت مجبور بود تا همه جا رانندگی کنه و با انواع و اقسام مشتری­ها تو مکان­های مختلف ملاقات داشته باشه. اما هرگز حتی یک بار در طول زندگیش با همچین آدمـی برخورد نکرده بود. حتی نمی‌تونست بفهمه که چطوری این مرد جوون یعنی وانگ ییبو، تونست اطلاعات خصوصیش رو از شرکتی که به عنوان پیک براشون کار می­کرد به دست بیاره، و حالا این همه راه تا اینجا اومده بود و کاملا از شدت عجیبی کاری که کرده بود، بی‌خبر به نظر می‌رسید.

وانگ ییبو گفت"چرا بهت سر بزنم؟سوال خوبیه. احساس می­کنم باید با هم صحبتی داشته باشیم"

"صـ... صحبت...؟ در مورد... چی؟"

کار اشتباهی انجام داده بود؟ ناخواسته به کسی توهین کرده بود یا برای کارشون مشکل درست کرده بود؟ به هرحال، اگه درست چیزی که روی کارت ویزیتش نوشته شده بود رو به خاطر میاورد، وانگ ییبو رئیس یه شرکت چند ملیتی بزرگ و مشهور بود. حالا که بهش فکر می­کرد، اون ساختمون، اون آسمون خراشی که اون روز بارونی برای تحویل رفته بود، دفتر مرکزی شرکت شخص مقابلش بود.

من... نکنه... بدون اینکه متوجه شده باشم دردسری درست کردم؟ وگرنه چرا چرا باید یه همچین آدم مهمی تنهایی بیاد اینجا تا منو رو در رو ببینه؟

"هی، بهم گوش میدی؟"

"ها؟"

ییبو دستش رو به کمرش گذاشت و بار دیگه تکرار کرد"گفتم صدات با دفعه قبل فرق می­کنه. نشنیدی؟" آهی کشید"قبلا که همدیگه رو دیده بودیم صدات اینطوری نبود. صدات چی شده؟"

"اوه، این..."شیائو ژان در نهایت حواسش رو به مکالمشون داد، مضطرب پشت گردنش رو مالید و با خجالت لب زد"این، من... فقط یه کم سرما خوردم. شاید رو صدام اثر گذاشته"

"سرماخوردگی؟یعنی مریضی؟" قبل از اینکه شیائو ژان بتونه حرفی بزنه وانگ ییبو جلو رفت و بدون خجالت دستش رو روی پیشونیش گذاشت. یکدفعه اخم کرد"تب داری! چرا وقتی این همه تب داری نمیری دکتر؟!"

"من...."

"با این حالت میگی فقط یه کم سرماخوردی؟ بیا بریم"

"ها؟ واو... هی، صبر کن!"

شیائو ژان حتی نمی­تونست بفهمه داره چه اتفاقی میفته، اما مرد بعد از تموم شدن حرفش دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید. انگار که مرد جوون اصلا شوخی نداشت، چون همونطور که شیائو ژان گیج شده رو پشت خودش می‌کشوند، گام­های بلندی برمی­داشت.

"صبر کن! صبر کن، وانگ ییبو، گفتم صبر کن! منو کجا میبری؟"

وانگ ییبو بدون اینکه برگرده جواب داد"بیمارستان، کجا می‌تونم ببرمت؟"

"اما چرا یهویی منو می‌بری بیمارستان؟"

"چون مریضی؟دلیل دیگه­ای هم هست که یه مریض رو به بیمارستان ببرم؟"

"نه، اما منظورم اینه چطور می­تونی...."

ناگهان پشت هم سرفه کرد. اونقدر ناگهانی و شدید بود که مجبور شد خم بشه و به دیوار تکیه بده. وانگ ییبو دست از کشیدن دستش برداشت. مرد جوون ایستاد و نگاهش کرد و منتظر بود تا آروم بشه. صورتش بی­حالت باقی مونده بود اما به دلایلی شیائو ژان می­تونست نگرانیش رو حس کنه.

بعد از اینکه سرفه­هاش قطع شد پرسید"... حالت... خوبه؟"

شیائو ژان جواب داد"من خوبم... خوبم" نفس عمیقی کشید و دوباره صاف ایستاد. وانگ ییبو رو دید که بهش خیره شده بود. به نظر می­رسید که مرد جوون می­خواد چیزی بگه، اما مطمئن نبود که باید با صدای بلند بگه یا نه. با این حال، شیائو ژان از یه چیزی مطمئن بود، این که مقاومت وانگ ییبو برای بردنش به بیمارستان و دوا درمونش اصلا کم نشده بود. اگر اصرار داشت که این پیشنهاد رو رد کنه، شیائو ژان حس می­کرد که ممکنه در نهایت به مرد جوون آسیب برسونه. در نهایت تسلیم شد"باشه، باهات میام، اما بذار اول برگردم و حداقل کفشامو بپوشم"

"کفش؟چی می‌گـ....؟"حرف وانگ ییبو با دیدن پاهای برهنه پسر قطع شد. با وجود چهره‌ی مثل سنگ و غیرقابل خوندنش، انگار که همین الان متوجه موضوع شده بود و کمی، فقط یه کم خجالت زده به نظر میومد."... پس من همینجا منتظر می­مونم. زود برگرد"

"باشه، باشه... یه دقیقه بهم فرصت بده، باشه؟"

شیائو ژان بعد از گفتن این حرف به آپارتمانش برگشت. وانگ ییبو دنبالش نرفت، اما با این حال مرد در رو باز گذاشته بود. درست به نظر نمی­رسید برای کسی که منتظرش ایستاده بود و طوری بهش نگاه می‌کرد که انگار ممکنه فرار کنه، در رو ببنده.

با وجود اینکه به سختی همدیگه رو می­شناسیم... شیائو ژان به حمام رفت و سریع صورتش رو شست. این شخص واقعا مثل یه طوفان بود. حتی تو اولین روز ملاقاتشون، اونقدر غرقش شده بود که به سختی می­تونست مقابل حرف‌های این شخص چیزی بگه. نمی­تونست بفهمه ذهنش چطور کار می­کنه، نمی­تونست دلیلی پیدا کنه که چرا این آدم تا اینجا دنبالش اومده. با این حال، مثل همون روز اول، نیت بدی رو از طرفش حس نمی‌کرد. در هر صورت با وجود طرز فکر غیرمعمولش، شیائو ژان فقط می­تونست صداقت رو ازش حس کنه، اینکه تمام کارهاش و حرف­هاش واقعی بودن و کوچک­ترین تظاهری توش نبود.

شاید مسئله واقعی­ای که باید بهش فکر می­کرد این بود که چطور این مرد جوون بهش پول پیشنهاد داد، دنبال اطلاعات شخصیش گشته بود و حتی خودش رو به دردسر انداخت تا یه غریبه رو کاملا داوطلبانه به بیمارستان ببره. به عبارت دیگه، چرا یه غریبه و یه آدم خیلی مهم باید یهویی انقدر بهـش توجه نشون بده؟

"... کارت تموم نشد؟" این اولین چیزی بود که وانگ ییبو با دیدن خروج شیائو ژان از آپارتمان بهش گفت.

شیائو ژان در جواب سرش رو تکون داد. در رو پشت سرش قفل کرد و با تردید به مرد جوونی که نگاه ناراضی­ای به سر تا پاش می­انداخت، نزدیک شد و پرسید "مشکلی هست؟"

وانگ ییبو با ناباوری بهش خیره شد"اینجوری میری بیرون؟ تو این هوا؟"

شیائو ژان گیج شده به خودش نگاه کرد. یه هودی ساده خاکستری، یه پیراهن قرمز چهارخونه، یه شلوار جین قدیمی که از دو روز پیش پاش بود و در نهایت کفش­های ورزشی قدیمیش یعنی تنها جفت کفش مناسبی که داشت، پوشیده بود. می­دونست که لباس­هاش هرگز به پای لباس­های ساده و مارکی که وانگ ییبو به تن داشت نمی­رسه، اما از اونجایی که فقط به بیمارستان می­رفتن فکر نمی­کرد اونقدر مهم باشه. یعنی اشتباه کرده بود؟

نگاهی بهش انداخت"یعنی.... باید چیز بهتری بپوشم؟" اگرچه مطمئن نبود که چیز حتی خوشگل­تری از لباس­هایی که پوشیده بود داشته باشه.

"مسئله خوب بودن یا نبودنش نیست. وسط پاییزیم و فقط همین؟ لباسای ضخیم­تر و گرم­تری نداری که بپوشی؟"

"ژاکتی... که سر کار می­پوشم؟"

چشم­های وانگ ییبو با شنیدن جوابش گرد شد.

مرد جوون آهی کشید"فراموشش کن"

درست مثل قبل مچ شیائو ژان رو گرفت و دوباره کشید، البته این‌دفعه فشار قبلی رو بهش وارد نکرد. شیائو ژان چاره­ای جز دنبال کردنش نداشت. وقتی به پارکینگ جلوی ساختمون رسیدن، ماشینی اونجا منتظرشون بود. ماشین جت بلکی که اون روز وانگ ییبو باهاش به دفتر اومده بود، نبود. این یکی اسپرت بود، اما اروپایی با رنگ آبی زیبا و خیلی سرد، مناسب جوون­ها. شیائو ژان فقط تو تبلیغات و بیلبوردهای مرکز شهر همچین ماشینی رو دیده بود. حتی فکر کردن به اینکه واقعا سوارش بشه...

"بیا" وانگ ییبو در صندلی مسافر رو براش باز کرد. شیائو ژان که انتظار همچین رفتاری رو نذاشت، غافلگیر شد و باعجله و بدون سوالی سوار شد. مرد جوون سمت در راننده رفت و بازش کرد. حالا وانگ ییبو کنارش تو ماشین چهار چرخ نشسته بود، کلید ماشین رو زد و موتور با صدای ویژ محکمی روشن شد.

همونطور که کمربند ایمنیش رو می­بست گفت"کمربند ایمنیت رو ببند"

شیائو ژان انگار که آب یخ رو سرش خالی شده باشه به خودش اومد"اوه، آره، درسته..." و کار گفته شده رو انجام داد.

وانگ ییبو مرد رو که با نگرانی و بدنی لرزون داشت کمربندش رو می­بست، نگاه کرد. با چهره­ای کنجکاو بدون اینکه چشم ازش برداره پرسید"اولین باره سوار ماشین می­شی؟"

"آه؟"شیائو ژان سرش رو بلند کرد و بلافاصله با نگاه تیز و نافذ مرد مواجه شد"اوه، نه، در واقع نه. فقط مدت زیادیه که سوارش نشدم"

زمانی که والدینش هنوز زنده بودن، ماشین داشتن، البته نه به این قیمت. اما ماشینشون تو تصادف ناگوار نابود شد و شیائو ژان از اون به بعد دیگه سوار ماشین نشده بود.

"متوجهم..." وانگ ییبو دیگه سوالی نپرسید و نگاهش رو به جلو داد "باشه، الان حرکت می­کنم"

ماشین از مجتمع آپارتمانیش بیرون رفت و خیلی زود اونها تو راه حرکت سمت مرکز شهر بودن. صبح یکی از روزهای هفته بود و واضح بود که جاده­ها پر از ماشین، موتور و وسایل حمل و نقل عمومی بود که مردم رو سرکار یا مدرسه می­برد. شیائو ژان از پنجره به بیرون نگاه کرد. بین مسافرانی که از بینشون می‌گذشتن پیک­های آنلاینی مثل اون هم وجود داشتن. در واقع، اگه تو این ملاقات سرد و یکدفعه­ای شخص کنارش که روی صندلی راننده نشسته بود، نبود باید مثل بقیه و سوار اسکوترش بین ترافیک شلوغ می‌روند.

تا الان دقت نکرده بود اما حالا پی بُرده بود که چقدر اتفاقاتی که براش افتاده بود سورئال به نظر میومد، حتی اگه تازه شروع ماجرا بود.

شیائو ژان در تلاش برای شکستن سکوت سمت همراهش چرخید "اوه، وانگ... ییبو؟"

مرد جوون بهش نگاه نکرد اما با این حال جوابش رو داد "چیه؟"

شیائو ژان پرسید"کجا داریم میریم؟" اما بلافاصله ادامه داد "یعنی می‌دونم داریم می‌ریم بیمارستان اما کدومشون؟"

"اوه، یکی تو مرکز شهر"

وانگ ییبو با اسم بزرگ­ترین و شناخته شده­ترین بیمارستان شهر جواب داد و شیائو ژان نتونست جلوی گشاد شدن چشم­هاش رو بگیره. اون حتی دوبار به خاطر هزینه­ها به درمانگاه محلی فکر کرده بود و این مرد می­خواست به یه جای گرون ببرتش؟ با این وجود به نظر می­رسید مرد جوون متوجه حیرتش نشده و به توضیحش ادامه داد.

"رئیس بیمارستان دوستمه. وقتی داشتی لباس عوض می­کردی با دکتری که خیلی وقته می­شناسم تماس گرفتم. به خوبی ازت مراقبت می­کنه"

"که... اینطور..."

"چیه؟ باور نمی­کنی؟"

"نه، نه اینطور نیست" ژان به سرعت سرش رو تکون داد"باور می­کنم. به چیزی که میگی ایمان دارم"

"راستش عجیبه که بدون اینکه سوالی بپرسی همراهیم می­کنی. نمی­ترسی که بخوام بدزدمت؟"

چطور می‌تونه همچین حرفی بزنه؟ شیائو ژان به فکر فرو رفت. با وجود اینکه اولین دیدارشون عجیب بود و این یهویی دم خونه‌ش ظاهر شده بود و سوالاتش رو نادیده گرفته بود، این حجم از غفلت واقعا اشتباه بود.

"فکر نمی­کنم برای دزدیدنم اومده باشی، اگه میومدی بیشتر برای متقاعد کردنم تلاش می­کردی، یا در عوض برای بردنم زور بیشتر می‌زدی"

به علاوه، دزدیدن کسی مثل اون که پول و پله­ای برای دادن نداشت چه سودی داشت؟ بدنش رو پاره کنه و اعضای بدنش رو بفروشه؟

"حق با توئه"

شیائو ژان نگاه سریعی به حالتش انداخت. نمی­دونست چی تو جوابش جالب بود اما همراهش لبخند کوچیکی زد؛ لب­هاش به لبخند ظریفی از هم باز شده بودن.

بقیه راه رو تو سکوت سپری کردن تا اینکه بالاخره ساختمون غول پیکر بیمارستان از دور مشخص شد.

 

 

 

Chapter 3: قسمت سوم

Chapter Text

 

"... نبض و فشار خونت طبیعیه. به غیر از تب و گلو درد، مشکل دیگه‌ای هم داری؟سرفه؟ آبریزش بینی؟"

شیائو ژان جواب داد"بله...  هردو"

"متوجهم. خوبه پس"

اتاق پر از بوی دارو و وسایل سفید بود، تخت، قفسه­ها و تجهیزات پزشکی­ که به خوبی اطرافش چیده شده بود. از آخرین باری که شیائو ژان بدون همراه تو همچین وضعیتی بود زمان زیادی می‌گذشت، البته به جز پزشکی که هرچند وقت یک بار مسئول معاینه‌ی وضعیت شنواییش بود. وانگ ییبو به اتاق معاینه نرفت، اما خوشبختانه دکتری که به شیائو ژان معرفی کرده بود، آدم خوبی بود.

اسمش وانگ هان بود، مردی حدودا 40 ساله که ظاهرا آشنایی بلندمدتی با خانواده‌ی وانگ داشت. به نظر می­رسید وانگ ییبو از بچگی هر موقع که مریض می­شد تحت مراقبت این پزشک بوده و اونها رابطه خیلی خوبی باهم داشتن. از نظر شیائو ژان هم وانگ هان مرد مهربونی بود و می‌شد به راحتی باهاش حرف زد.

دکتر وانگ هان گفت "این فقط یه سرماخوردگی معمولیه، چیز جدی­ای نیست. برات دارو تجویز می‌کنم، اما پیشنهاد می‌کنم قبل از شروع فعالیت همیشگیت، سه روزی استراحت کنی" و وقتی نسخه نوشتن رو تموم کرد، سرش رو بالا گرفت و به شیائو ژان نگاه کرد"کجا کار می‌کنی؟"

"اوه، من... تو شرکت پیک آنلاین کار می‌کنم"

"شرکت پیک آنلاین؟"

"بله، آم... من به عنوان یه پیک آزاد کار می‌کنم. مشتریا سفارششون رو از طریق اپلکیشنمون انجام میدن و ما تحویلشون میدیم"

"اوه..." وانگ هان انگار که حرفش رو یادش رفته بود، برای لحظه کوتاهی چیزی نگفت"باید سخت باشه. بفرما... اگه لازمه به شرکتت بگو که چند روزی نمی‌تونی کار کنی، می‌تونم برات گواهی بنویسم"

"پس من... نمی‌تونم فردا سرکار برگردم؟"

مرد لبخندی زد"نگرانیت رو درک می‌کنم، اما سلامتیت باید تو اولویت باشه. اشکالی نداره که یه‌کم استراحت کنی. بعد از اینکه خوب شدی می‌تونی سرحال برگردی سرکارت. به نظرت این‌طوری بهتر نیست؟"

"آره..."

شیائو ژان مطیعانه سری تکون داد.

شاید به خاطر تفاوت سنی یا میزان تجربیات مرد بود، اما انگار وانگ هان تونست خیلی خوب شرایط شیائو ژان رو درک کنه. مرد همون‌طور که نسخه و برگه گواهی رو بهش داد، چند ضربه دوستانه به پشتش زد و گفت"بگیر، همه چیز درست میشه. تو خوب میشی. علاوه بر این مطمئنا ییبو یه راهی واسه کمک به حل مشکلت پیدا می‌کنه"

"آخه... من... از اینکه به زحمت انداختمـش حس بدی دارم. واقعا نمی­خوام اذیتش کنم"

"ییبو پسر رک و ساده­ایه. اگه به نظرش یه آدم دردسرساز باشی بهت میگه. اما این کار رو نکرد، درسته؟ شما بچه­ها دوستید طبیعیه که به هم کمک کنید"

"نه، من.... ما فقط دو بار همدیگه رو دیدیم. یعنی امروز دومین بار بود"

"چی؟"وانگ هان وقتی این حرف رو زد به جلو خم شد. وقتی شیائو ژان وضعیت رو بهش توضیح داد، چشم­های مرد داشت از کاسه بیرون میومد، انگار اون هم گیج شده بود. نمی‌تونست حرفی بزنه و وقتی به خودش اومد اولین چیزی که گفت اظهار ناباوری بود"فکر کردم خیلی وقته همدیگه رو می­شناسید!"

شیائو ژان سریع سرش رو تکون داد"نـ...نه. ما اصلا همو نمی­شناسیم"

دکتر آهی کشید"خدای من... وقتی گفت داره دوستشو میاره با خودم گفتم که چرا قبلا چیزی درباره‌ت نشنیدم. پس که این‌طور، به تازگی با هم آشنا شدین" همون لحظه متوجه سمعک روی گوش چپ پسر جـوون شد. وانگ هان هیچ حرفی نزد، در عوض قبل از صحبت کردن چندبار سرش رو پیش خودش تکون داد"خب، نگران نباش. ییبو ممکنه با خیلی از کسایی که دیده باشی متفاوت باشه، اما پسر خوبیه که نسبت به چیزایی که دوست داره افراطی عمل می‌کنه. این که یهویی تمرکزش رو روی تو گذاشته یعنی ویژگی خاصی رو تو وجودت دیده که توجهش رو جلب کرده"

شیائو ژان جواب داد"انگار که من براش عجیب غریب و غیرقابل درکم"

"درست همون فکری که تو راجع بهش می‌کنی، این‌طور نیست؟" وانگ هان لبخند بازیگوشانه‌ای بهش زد و شیائو ژان نتونست جلوی لبخند خجالت­زده­ش رو بگیره، سرش رو به نشونه موافقت تکون داد"تو جایگاهی نیستم که درباره­ش چیزی بگم، اما حداقل می‌تونم بگم که طبق چیزی که گفتم با تمام کسایی که دیدی و می­شناسی متفاوته، تو هم همین‌طور، لابد تو هم متفاوت­ترین آدمی هستی که تو طول عمرش دیده. فکر کنم به همین خاطره که توجهش بهت جلب شده"

شیائو ژان که معنی حرف­های مرد رو متوجه نمی‌شد با نگاه سوالی بهش خیره شد.

وانگ هان فقط سرش رو تکون داد و لبخندی زد و بعد از روی صندلیش بلند شد و از کنار بیمارش رد شد و گفت"خب، من دوست دارم بیشتر باهات حرف بزنم، اما الان کلی بیمار بیرون منتظرن، پس باید جمع بندی کنیم"

شیائو ژان ناگهان از روی صندلی بلند شد که تقریبا باعث شد صندلی روی زمین بیفته"اوه، بله، خیلی ازتون ممنونم"

"اشکال نداره، اشکال نداره و یادت باشه داروهات رو به موقع مصرف کنی و سه روز استراحت کنی"

دکتر تا بیرون همراهیش کرد. وانگ ییبو همراه بقیه بیمارها روی صندلی نشسته بود. با دیدن باز شدن در، به سرعت از جا بلند شد و بهشون نزدیک شد"هان گه"

"ای ییبو، چطور می‌تونی یه نفر رو همین‌طوری با خودت بکشونی اینجا؟ وقتی حتی همدیگه رو نمی­شناسید؟"وانگ هان شروع به سخنرانی کرد"خوبه که وقتی یهویی رفتی دم خونه‌ش به پلیس زنگ نزد"

"اما مریض بود. منم فقط یه بیمار رو آوردم بیمارستان"

"گوش کن ببین چی می­گم، این راهش نیست. اولاً نباید از ارتباطاتت برای گرفتن اطلاعات شخصیش استفاده کنی"

بار دیگه اخمی روی صورت وانگ ییبو ظاهر شد اما درنهایت سرش رو تکون داد. انگار اصلا به این موضوع فکر نکرده بود و تازه همون لحظه متوجه اشتباهش شده بود.

فکر شیائو ژان مشغول شده بود، لحظه‌ی اولی که به مرد بزرگ‌تر معرفی شد فکر می‌کرد وانگ هان پدر وانگ ییبو باشه، ییبو مقابل این مرد مطیع و با ادب بود و نگاهی پر از حس تحسین و احترام داشت.

وانگ هان گفت"به هرحال، اتفاقاتیه که افتاده. فقط دفعه بعد بیشتر مراقب باش، شنیدی؟" وانگ ییبو مطیعانه سری تکون داد"خب دیگه، نسخه­ رو بهش دادم. باهاش برو داروخانه تا داروهاشو تهیه کنه و از اونجایی که خودت آوردیش حتما ببرش در خونه‌ش"

مرد جوون جواب داد "چشم هان گه، ممنون برای کمک، ما دیگه می­ریم"

شیائو ژان تعظیم کرد"آه خیلی ممنونم" اما دکتر به آرومی شونه‌ش رو فشرد.

"خواهش می‌کنم خواهش می‌کنم. اوه ییبو یه لحظه بیا اینجا"

وانگ هان مرد رو به اتاق معاینه­ برد و در رو نیمه باز گذاشت. شیائو ژان کوچک‌ترین ایده­ای درباره موضوع حرف زدنشون نداشت اما فهمید که اونجا جاش نیست و نباید تو کارشون دخالت کنه. بیرون منتظر موند و وقتی ییبو یه دقیقه بعد بیرون اومد، بار دیگه تعظیمی رو به دکتر کرد و مرد جوون­تر رو تو راهروی بیمارستان دنبال کرد.

"... ژان گه"

شیائو ژان که با شنیدن اسمش گیج شده بود، یه‌کم طول کشید تا با گیجی به خودش اشاره کنه "... کی؟ من؟" و جواب داد"چرا؟"

"مگه تو نیستی؟پس کی دیگه؟" با صدای بلندی که انگار از واکنش مرد مقابلش ناراضیه گفت"اسمت شیائو ژانه و ازم بزرگ­تری. پس میشی ژان گه"

شیائو ژان که کاملا یادش رفته بود مرد حتی تاریخ تولدش رو هم می­دونه فقط سرش رو تکون داد"اوه... چیه؟"

"... عصبانی هستی؟"

"عصبانی؟ برای چی؟"

"چون بدون اجازه‌ت رفتم سراغ اطلاعات شخصیت و بدون اطلاع قبلی اومدم دیدنت"

شیائو ژان درنهایت با متوجه شدن حرفش لبخندی زد و سرش رو خاروند"اوه، اون... نه، عصبانی نیستم. فقط تعجب کردم"

حدس می‌زد که وانگ هان پسر جوون‌تر رو نصیحت کرده باشه.

"متوجهم. بسیار خب..."

"چیزی شده؟"

"نه، نه واقعا"

وانگ ییبو دیگه چیزی نگفت و شیائو ژان مطمئن نبود که بیشتر این موضوع رو کش بده یا نه. بالاخره تصمیم گرفتن از اونجا برن و هر دو بی­صدا کنار هم راه رفتن. بعد از تهیه نسخه از داروخانه، به پارکینگی که ماشین وانگ ییبو اونجا بود، برگشتن. البته که تو قسمت VIP که ماشین­های گرون قیمت اونجا صف بسته بودن.

هر دو از بیمارستان خارج شدن.

***

وانگ ییبو با دو دستش فرمون رو گرفته بود و بدون اینکه چیزی بگه تو یکی از خیابون­های اصلی شهر رانندگی می­کرد. هنوز ماشین­ها و موتورهای زیادی اطرافشون بودن، چون تو این منطقه فرقی نمی‌کرد روز باشه یا شب، دائما شلوغ بود. جلوتر، یه تقاطع بزرگ بود؛ ترافیک سنگین باعث می­شد هرموقع که چراغ داشت قرمز می­شد تراکم کوچیکی درست بشه. وقتی ماشین وانگ ییبو به تقاطع نزدیک شد، داشت چراغ قرمز می­شد. مرد پا روی ترمز گذاشته بود و سرعتش رو کم کرد تا اینکه ماشین کاملا متوقف شد.

"این پسر چیزای زیادی رو پشت سر گذاشته، اما مطئنم حتی اگه ازش بپرسی چیزی بهت نمی­گه. ییبو اگه واقعا می­خوای دوستش باشی، باهاش خوب رفتار کن"

ییبو نگاهی به مردی که روی صندلی کناریش نشسته بود، انداخت. شیائو ژان با حواس پرتی از پنجره به بیرون نگاه می­کرد. دست­هاش رو روی پاهاش گذاشته بود، انگشت­های شستش انگار بدون اینکه صاحبش متوجهشون باشه مدام تکون می­خوردن. هرچند وقت یه بار سرفه­های کوچیکی می­کرد و نفس­هاش سنگین شده بود. وانگ ییبو بی­صدا آنالیزش کرد. حرف­هایی که هان گه تو اتاق معاینه بهش گفته بود تو سرش پیچید و یادآوریش باعث شد که بار دیگه احساس ناشناخته­ای تو قلبش جوونه بزنه، همون احساس که وقتی برای اولین بار همدیگه رو دیده بودن، سر بیرون آورده بود.

شاید کنجکاوی، اما به این سادگی­ها هم نبود. اگه می­خواست در قالب کلمه بیانش کنه، بیشتر شبیه بی­تابی بود، یه حس بی­قراری که کم­کم شروع شده اما با گذر زمان اندازه و شدتش بیشتر می­شد. با این حال نمی‌تونست توضیح بده که دقیقا چرا احساس بی­حوصلگی می‌کرد و چطور می‌تونست این حس رو خاموش کنه و این دلیلی بود که از خودش عصبی بود.

"ژان گه"

شیائو ژان با شنیدن صدای ییبو تو صندلی تکونی خورد. چشم­های تیره بادومیش از  تعجب و انتظار کمی گشاد به نظر می‌رسید. جواب داد"بله؟"

"گشنه­ای؟"

"اوه، من خوبم، خوبم"

باز هم یه نه سریع بدون کوچیک­ترین نشونه­ای از تظاهر. وانگ ییبو رنگ چهره مرد رو با دقت نگاه کرد. شیائو ژان رنگ پریده بود، شاید به خاطر بیماریش بود، به علاوه اندام باریکش که زیر یه هودی بزرگ و گشاد پنهان شده بود. تو اون لحظه ناگهان فکری به ذهن وانگ ییبو رسید. وقتی سر صبح با عجله مـرد رو از خونه بیرون کشیده بود، اصلا چیزی خورده بود؟ ممکن بود تا الان چیزی نخورده باشه؟ "و هنوز جرات داره بگه خوبه؟"

"دوست داری چی بخوری؟"

"چی؟"

"غذا. چیزی هست که بخوای بخوری؟" وانگ ییبو بهش نگاه کرد"اما چون مریضی حدس می‌زنم که گزینه­هات خیلی محدوده. سوپ مرغ چطوره؟ یه‌کم میوه­ هم برای دسر خوب به نظر میاد"

شیائو ژان به آرومی جواب داد"آه، مشکلی نیست. از دیشب برنج باقی مونده می‌تونم باهاش فرنی درست کنم. همین الان منو ببر خونه. درست نیست این‌همه زحمتت بدم"

وانگ ییبو ناگهان لحنش رو تغییر داد و مثل یه بچه کوچیک نالید"ژان گـــــــه.... من گشنمه. می­خوام سوپ مرغ و سالاد میوه بخورم، اما تنهایی نمی‌تونم تمومش کنم. می‌تونم نصفشو بدم بهت؟"

وانگ ییبو بعد از گفتن حرفش برگشت تا واکنش مرد دیگه رو ببینه و البته که شیائو ژان با دیدن تغییر شخصیت یهوییش اونقدر مبهوت شده بود که نگاه عجیبی بهش انداخت. با این حال، خنده کوچیکی کرد و به آرومی سرش رو تکون داد که انگار تسلیمش شده"چه بچه سرسختی" وانگ ییبو می‌تونست بگه همچین جمله­ای رو صورتش نوشته شده، اما هیچ نشونه­ای از نارضایتی وجود نداشت. از طرفی انگار خوشش اومده بود.

شیائو ژان گفت"باشه، باشه، بیا سوپ مرغ بخوریم وانگ ییبو، دیگه چی­ می‌خوای بخوری؟"

"هیچی. اما می­خوام خونه ژان گه غذا بخورم می‌تونم؟"

"... خونه من... واقعا کوچیکه. برات اذیت کننده نیست؟"

"اما می­خوام خونتو ببینم!"

وانگ ییبو با همون لحن بچگونه عمدا اصرار کرد، نالید و لبش رو جمع کرد و همزمان مثل یه مرد بالغ داشت ماشین می­روند. دوباره شیائو ژان به آرومی خندید. لبخندی از روی تسلیم شدن رو صورتش نقش بست که با کمی علاقه و سرگرمی ترکیب شده بود. جواب داد"باشه، بیا خونه من غذا بخوریم"

ممکن بود برای دیگران چیز بی­اهمیتی باشه، اما بنا به دلایلی وانگ ییبو احساس پیروزی بزرگی داشت برای همین به سختی می‌تونست جلوی لبخندش رو بگیره. در نهایت تونسته بود خودش رو کنترل کنه و حالا که شیائو ژان دیگه به خاطر دعوت شدنش به یه وعده غذا عصبانی به نظر نمی­رسید، با خوشحالی قبل از اینکه به مجتمع اپارتمانی ساده حاشیه شهر و آپارتمان کوچیکی که سر صبح رفته بود، برگرده؛ سمت یکی از رستوران­های مورد علاقه‌ش رفت و غذاهای متنوعی از پیش غذا گرفته تا دسر رو سفارش داد.

"خب... لطفا... بیا تو"

شیائو ژان در رو برای هر دوشون باز کرد، با کمی تردید از جلوی مـرد کنار رفت. وانگ ییبو داخل خونه شد و برای اولین بار خونه کوچیکی که مرد اونجا زندگی می­کرد رو دید. در مقابل آپارتمانی که خودش داشت خیلی کوچیک و ساده به نظر می‌رسید، حتی اتاق خوابش بزرگ­تر از اونجا بود. مبلمان قدیمی، دیوارهای کسل کننده و کمی از رنگ­های دیوار ریخته بود. با این حال، همه چیز تمیز بود و به خوبی چیده شده بود. با وجود اینکه وضعیت خونه تو یه نگاه متاثرش کرده بود، اما خونه فضای گرم و آرامش بخشی داشت.

هرچند انگار کمی تنهایی توش دیده می­شد.

شیائو ژان که یه کنار ایستاده بود با حالتی مضطرب بهش نگاه کرد و لبخند زد "لطفا... اینجا رو خونه خودت بدون"

"اوه... آره..." مطمئن نبود چی بگه؛ وانگ ییبو فقط سرش رو تکون داد و سعی کرد موضوع رو عوض کنه و بسته­های غذا رو بلند کرد"اینا رو کجا بذارم؟"

"آه، اینجا. اینجا. یه دقیقه صبر کن..."

 شیائو ژان چندبار سرفه کرد، سریع جلوتر ازش راه افتاد. میز تاشو کوتاهی رو از گوشه‌ی اتاق برداشت و روی زمین کنار تختش گذاشت و به مهمونش اشاره کرد که غذا رو روی میز بذاره. وانگ ییبو به حرفش گوش داد. طولی نکشید که کلی غذاهای کامل و خوشمزه جلوشون پخش شد.

"پس بیا بخوریم"

وانگ ییبو با یه دستش کاسه رو گرفت و با دست دیگه­ یه جفت چاپستیک برداشت. درست زمانی که می­خواست اولین لقمه رو بخوره، متوجه شد که شیائو ژان همچنان اون ور میز متحیره. مرد بزرگ­تر گیج و مبهوت به انواع و اقسام غذاهای روی میز خیره شده بود. وانگ ییبو نمی‌تونست به این فکر نکنه که احتمالا مرد هیچ­وقت این همه غذا رو یه جا جلوش ندیده.

با تعجب گفت "ژان گه؟ چرا شروع نمی‌کنی غذا بخوری؟"

شیائو ژان گیج به خودش اومد" اوه... نه، هیچی نیست..." لبخند افتضاحی زد و سرش رو تکون داد"من... الان می­خورم"

با اکراه کاسه رو برداشت. یه قاشق برنج خورد، سوپ مرغ گرم و یه‌کم از هر غذایی که روی میز بود مزه کرد. اولش نامطمئن بود، اما کم­کم که طعم غذا تو دهنش نشست، در نهایت تنش شیائو ژان کمتر شد. سرعت غذا خوردنش رو بیشتر کرد و غذاهای بیشتری رو تو دهنش فرو کرد. اگه رنگ و روی پریده­ش و طوری که هر چند وقت یه بار بینیش رو بالا می­کشید، نبود، وانگ ییبو تقریبا یادش می­رفت که مریضه.

مرد جوون خندید"اشتهات به عنوان کسی که مریضه واقعا خوبه" شیائو ژان برای مدتی دست از غذا کشید و بهش خیره شد. بعد به پایین نگاه کرد و خجالت زده خندید، گونه­های رنگ پریده­ش صورتی شده بود.

با صدای آروم و خنده عصبی گفت"فقط... یه‌کم خوشحالم. خیلی وقته با کسی غذا نخوردم"

"واقعا... قبلا با کی زندگی می­کردی؟"

"مامان بزرگم. سه ساله که زادگاهمو ترک کردم و برای کار اینجا اومدم. حالا اون داره پیش یکی از اقواممون زندگی می‌کنه"

"پدر و مادرت چی؟"

"آه، مامان و بابام... وقتی بچه بودم فوت کردن. مامان بزرگم منو بزرگ کرد"

"اوه..." وانگ ییبو نگاهش رو پایین انداخت و از سوالش پشیمون شد"ببخشید که همچین سوالی پرسیدم"

"نه، اشکالی نداره. واقعا زمان زیادی گذشته" شیائو ژان لبخندی زد؛ لحنش ملایم و اطمینان بخش بود. نگاهش رو پایین انداخت، ظاهرا به غذاهای روی میز خیره شده بود، اما مردمک چشم­هاش روی چیز خاصی تمرکز نکرده بود. وانگ ییبو متعجب بود که واقعا ناراحتش کرده یا اون رو یاد خاطراتی که نمی­خواست به یاد بیاره، انداخته. با این حال شیائو ژان سرش رو بلند کرد و با همون لبخند صحبت کرد"ییبو، برای امروز... خیلی ازت ممنونم. راستش رو بخوای، من... هنوز نمی­فهمم با این که همو نمی­شناسیم، چرا این همه کار برام انجام دادی، اما فکر کردم باید ازت تشکر کنم چون حاضری به غریبه­ای مثل من تا این حد کمک کنی"

وانگ ییبو ابروهاش رو بالا انداخت"من هیچ کار خاصی نکردم" شیائو ژان که انگار از قبل انتظار همچین حرفی رو داشت فقط خندید و سرش روتکون داد.

"با این حال ممنونم. مطمئن نیستم که چطوری می‌تونم کاری که برام کردی رو جبران کنم، اما... اگه زمانی به چیزی نیاز داشتی، لطفا بهم بگو. من تمام سعیمو می‌کنم تا بهت کمک کنم"

وانگ ییبو چونه­ش رو مالید"هووم... پس میشه از این به بعد با هم غذا بخوریم؟"

"چی؟"

"وقت ناهارت احتمالا سخته. من اغلب موقع ناهار جلسه دارم و احتمالا تو هم ظهر سفارشای زیادی داری. پس می­مونه شام. نظرت درباره شام چیه؟"

"اما... اینجا تا دفترت خیلی دور نیست؟ برات خسته کننده نیست که خسته از سر کار تا اینجا بیای و بعد دوباره برگردی خونه؟"

"اگه خیلی دیر بشه، می­مونم و از اینجا میرم سرکار" و بعد به تخت پشت سر مرد خیره شد"فکر کنم هر دومون اونجا جا می­شیم. من زیاد جا نمی­گیرم و موقع خوابم زیاد حرکت نمی‌کنم. می‌تونی منو یه بالش اضافی در نظر بگیری"

شیائو ژان رو دید که نگاه عجیبی بهش می­کرد. برای لحظه­ای فکر کرد که قبول نمی‌کنه اما در کمال تعجب مرد بزرگ­تر از خنده منفجر شد که به خاطر سرماخوردگیش بین خنده­هاش سرفه کرد.

"چی؟ چرا می­خندی؟"گیج و کنجکاو پرسید"چیز خنده داری گفتم؟"

شیائو ژان اشک­هاش رو با انگشت پاک کرد"ییبو، تو واقعا آدم عجیبی هستی" نفس عمیقی کشید. وقتی بالاخره آروم شد، سرش رو تکون داد و با لبخند گفت"باشه. اما فقط به یه شرط"

"چه شرطی؟"

"دیگه غذا نخر. پولت هدر میره"انگشت اشاره­ش رو طوری تکون داد که انگار داشت تشویقش می­کرد"بیا در عوض بریم فروشگاه و مواد غذایی بخریم. من برات آشپزی می‌کنم"

"تو بلدی آشپزی کنی؟"

"بهم شک داری؟" شیائو ژان لبخند چالش برانگیزی زد، وانگ ییبو اصلا نتونست حالت صورتش رو کنترل کنه"من یه استاد بی­نظیر تو خونه داشتم، می­دونی؟ آدمی رو که خیلی ساله تنهایی زندگی می‌کنه، دست کم نگیر"

"منم تنها زندگی می‌کنم اما آشپزی بلد نیستم"

"به خاطر اینه که همش از بیرون غذا می­گیری و به خودت زحمت نمیدی آشپزی یاد بگیری"

وانگ ییبو لب­هاش رو به هم فشرد و به دورش نگاه کرد"باشه. اما به یه شرط"

"چیه؟"

"ما با هم برای خرید مواد غذایی میریم و اگه من پولشو دادم نمی‌تونی ردش کنی. تازه اگه چیزی باشه که دلم بخواد بخورم، باید برام درست کنی"

"وانگ ییبو، این خیلی بیشتر از یه شرط بود. اما باشه. یاد می­گیرم که چطوری غذاهایی که دوست داری رو درست کنم. اگه چیزی می­خوای از قبل بهم بگو"

شیائو ژان با لبخند گفت و بعد دوباره توجهش رو به غذاهای روی میز برگردوند و لقمه لقمه تو دهنش غذا گذاشت تا جایی که گونه­هاش پف کرد. وانگ ییبو با دیدن طرز غذا خوردنش، یاد خرگوش افتاد، یه خرگوش بزرگ سخنگو که چاپستیک دستش داشت. ناخودآگاه گوشه لبش به خنده از هم باز شد.

هر دوشون غذاشون رو تموم کردن. وانگ ییبو فکر می­کرد امروز به اندازه کافی با مرد وقت گذرونده که اصرار کنه تا زباله­هاش رو ببره و حتی باوجود اینکه شیائو ژان بهش گفته بود مجبور به انجام این کار نیست. همین که بیرون رفت، یادش افتاد که فراموش کرده ازش بپرسه سطل زباله متجمع کجاست. براش راحت­تر بود که بره و از مرد بپرسه اما به دلایلی غرور احمقانه­ش بهش می­گفت بعد از این همه اصرار واقعا خجالت آوره. درنهایت مدتی رو اطراف طبقه همکف و پارکینگ سرگردون شد تا اینکه متوجه شد دوباره سر جایی که قبلا بود برگشته.

وانگ ییبو همون‌طور که داشت سمت آپارتمان برمی­گشت پیش خودش غرغر کرد"قطعا وقتی بهش بگم گم شدم بهم می­خنده" در رو باز کرد و بعد از داخل شدن کفش­هاش رو درآورد. اما با این حال حتی سلامی هم نشنید، همون‌طور که انتظارش رو داشت قرار بود کلی مسخره­ش کنه.

"ژان گه؟"

با کنجکاوی نگاهی به داخل انداخت و خیلی زود متوجه شد که چرا خونه تو سکوت فرو رفته.

شیائو ژان خوابیده بود، نشسته بود و به تخت تکیه داده بود. وانگ ییبو بهش نزدیک­تر شد و میزتاشو رو که هنوز روی زمین بود رو با احتیاط کنار گذاشت و مقابلش زانو زد.

"ژان گه؟"

دوباره صداش زد، اما فقط یه هوم ضعیف به عنوان جواب شنید. چشم­های شیائو ژان محکم بسته بود. مژه­های بلندش رو صورت خسته­ش سایه انداخته بود. وانگ ییبو به آرومی دستش رو روی پیشونی مرد بزرگ­تر گذاشتو همون‌طور که انتظار داشت تب داشت. قبلا نشون نمی­داد حالش بد باشه چون همش لبخند می‌زد اما حالا که خوابیده بود کاملا ساکت و بی­دفاع بود، رنگ پریدگیش دوباره برگشته بود. البته به علاوه‌ی خستگی­ای که سعی می­کرد پنهانش کنه.

ییبو زمزمه­وار سرزنش کرد"... تو واقعا بی­پروایی. حتی در رو قفل نکردی. چی میشه اگه به جای من یه آدم بد میومد خونه‌ت؟"

اما البته که از طرف مقابلش کوچیک­ترین جوابی نشنید. نفس­هاش سنگین بودن و اگه قرار بود این‌طوری روی زمین بخوابه مطمئنا سرماخوردگیش بدتر می­شد.

"خب ژان گه. بیا بلندت کنم بذارم رو تخت"

با احتیاط دست­هاش رو پشتش و زیر زانوهای شیائو ژان گذاشت و بلندش کرد. با این حال خیلی خودش رو دست بالا گرفته بود، مهم نبود چقدر لاغر به نظر می­رسید اما شیائو ژان ازش بلندتر بود. با تلاش زیاد و استفاده از آخرین قطرات زورش سعی کرد مرد بزرگ­تر رو بدون انداختنش روی زمین به درستی روی تخت بذاره. وانگ ییبو عرقش رو از روی پیشونیش پاک کرد و آهی طولانی کشید و بازوی خسته­ش رو مالید.

به آرومی غر زد"واقعا تو..." اگرچه می­دونست کسی جز خودش مقصر نیست. خوشبختانه شیائو ژان بیدار نشد. درعوض به سمت مرد جوونی که کنار تختش زانو زده بود چرخید.

وانگ ییبو ساکت شد. چشم­های تیره­ش به صورت غرق خواب مرد مقابلش و حرکت ظریف شونه­هاش با هر دم و بازدم، خیره شد. نگاهش خیلی زود به شی کوچیک و سیاه گوش سمت چپش کشیده شد. وانگ ییبو می­دونست اون چیه. به دلایلی همون اول صبح مشکوک شده بود اما نتونست چیزی بپرسه. نمی‌دونست چه چیزی باعث شد دستش رو حرکت بده و اون شی رو لمس کنه.

"....؟!"

درست زمانی که می­خواست درش بیاره، ناگهان شیائو ژان از خواب پرید و خودش رو سمت گوشه تخت کشید تا اینکه کمرش به دیوار فشرده شد. مرد فوراً گوش چپش رو با دست پوشوند. چشم­هاش کاملا گشاد شده بود و ترکیبی از شوک و ترس رو منعکس می­کرد. وانگ ییبو که انتظار همچین واکنش شدیدی رو نداشت، فقط تونست با گیجی تماشاش کنه. درست دراز شده­ش تو هوا خشک شده بود.

"... ژان گه؟"

"...یـ... ییبو؟" شیائو ژان لکنت داشت و صداش خفه به نظر می­رسید.

جواب داد"منم" مرد دیگه که هنوز مضطرب بود، با عصبانیت محیط اطرافش رو بررسی کرد و خیلی زود متوجه شد که روی تخت قرار داره.

"من... خوابم برد؟"

وانگ ییبو گفت"اره. فکر کردم برش دارم. یه سمعکه درسته؟ یا موقع خواب می­ذاریش؟"

"نه، من... من برش می­دارم..."

شیائو ژان که حالا داشت آروم می­شد، بالاخره دستی که باهاش گوش چپش رو پوشونده بود پایین آورد. با این حال، هنوز تو حالت نیمه خمیده باقی مونده بود و هیچ نشونی از اینکه بخواد به این زودی­ها حرکت کنه دیده نمی­شد. وانگ ییبو متوجه این موضوع شد. همون‌طور که نشسته بود آروم گرفت و با نگاه کردن به چشم­های مرد مقابلش سرش رو تکون داد.

"بیا، اینجا دراز بکش ژان گه" و به آرومی به بالش کوبید"باید استراحت کنی. حالا برگرد و بخواب"

بعد از مکث کوتاهی مرد بزرگ­تر با اکراه به درخواست مرد عمل کرد. به محض اینکه دارز کشید، وانگ ییبو پتو رو روش کشید. شیائو ژان بی­صدا بهش خیره شد و نگاه گیجش به خاطر کار مرد بود، انگار که براش قابل درک نبود. وقتی وانگ ییبو بار دیگه دستش رو روی پیشونیش گذاشت، کمی تکون خورد و چشم­هاش رو به هم فشار داد. انگار از لمس می­ترسید، هرچند وقتی متوجه شد این لمس تنها برای بررسی دمای بدنش بود، خیالش راحت شد.

وانگ ییبو دستش رو عقب کشید"به بدی امروز صبح نیست، اما هنوز تب داری. فردا سرکار نرو. هان گه گفت سه روز استراحت کنی، نه؟"

"هومم..."

شیائو ژان به پایین نگاه کرد. چهره و صداش هر دو افسرده بودن و اگه یه حیوون بود، شاید گوش­های پشمالوش از ناامیدی پایین افتاده بودن.

دوباره گفت"نگران غذا نباش. اگه نتونستم خودمو برسونم برات می­فرستم تا وقتی خوب بشی" با دیدن اینکه مرد در شرف اعتراضه بلافاصله اضافه کرد"و من«نه» رو به عنوان جواب قبول نمی‌کنم" با دیدن حالت صورتش نتونست جلوی گرد کردن چشم­هاش رو بگیره، آهی کشید و شروع به سرزنشش کرد"برای همین بهت گفتم تاکسی بگیر و برگرد و یه لباس جدیدم تنت کن. اگه فقط به حرفام گوش می­دادی این‌طوری مریض نمی­شدی و تو تخت نمیفتادی"

شیائو ژان با صدای بلندی گفت"سعی کردی تو اولین دیدار پول زیادی بهم بدی. هر کسی جای من بود گیج می­شد"

"می­شد؟"

شیائو ژان نگاه خیره­ای بهش انداخت و صادقانه پرسید"نمی­شد؟" این سوال غیرمنتظره­ای براش بود که وانگ ییبو نتونست جواب مناسبی براش پیدا کنه. نمی­دونست چی بگه، بار دیگه آه کشید و سعی کرد بحثشون رو جمع کنه.

"حالا دیگه بخواب ژان گه" و نگاهش رو به سمعک روی گوشش برگردوند"اینو... نمی­خوای دربیاری؟"

"ا... اما اگه برش دارم، نمی‌تونم صداتو بشنوم"

جواب داد"به هرحال قرار نیست موقع خواب چیزی بشنوی و منم نباید باهات صحبت کنم" متوجه شد که مرد با شنیدن حرفش بیشتر مردد شد. وانگ ییبو با فکر این که شاید چیزی رو گفته که نباید می­گفته سعی کرد موضوع رو عوض کنه "از موقع تولدت این‌طوری بودی؟"

شیائو ژان سرش رو تکون داد"هوم؟ اوه... نه، از پیش دبستانی"

"اوه..."

بعدش نتونست چیزی بگه. سکوت بلافاصله اتاق رو پر کرد. جو سنگین شد یا حداقل برای ییبو این‌طور ناخوشایند بود، با این حال در حالی‌که در تلاش بود موضوعی برای بحثشون پیدا کنه که شیائو ژان با صدای آرومی لب زد"ییبو... میری خونه؟"

"من؟خب اگه بخوای بخوابی منم باید برم. نمی‌تونم مزاحم استراحتت بشم"

"اوه باشه..."

دوباره شیائو ژان با افسردگی نگاهش رو پایین انداخت. وانگ ییبو نمی‌تونست حدس بزنه به چی فکر می‌کنه. سعی کرد از حالت صورتش چیزی بخونه اما فایده نداشت. همون لحظه شیائو ژان نگاهی بهش انداخت"ییبو...."

"چیه ژان گه؟"

"اگه من.... یه خواهش کوچولو ازت داشته باشم، گوش میدی...؟"

طوری پرسید که اگه هرکسی می‌دید انگار داشت طلب بخشش می­کرد. وانگ ییبو نمی­دونست چرا موقع گفتن این حرف انقدر ترحم برانگیز به نظر می­رسید. به هرحال کنجکاو بود که مرد مقابلش چه لطفی ازش می­خواد برای همین محکم سری تکون داد.

"حتما، چی؟"

شیائو ژان سمعکش رو لمس کرد"می­خوام برش دارم، اما... میشه... اینجا بمونی تا بخوابم؟"

با اون جفت چشم­های آهو مانندش بهش خیره شد. به نوعی، لایه­ای از اشک روی چشم­های شیائو ژان وجود داشت و به نظر می­رسید که می­خواد گریه کنه درحالیکه واقعا این‌طور نبود. اگرچه وانگ ییبو با دونستن این موضوع، می‌تونست حدس بزنه که مطرح کردن این موضوع براش دشوار بوده. به تخت نزدیک­تر شد. بار دیگه سرش رو محکم تکون داد"حتما. اینجا می­شینم تا بخوابی"

لبخند کوچیکی رو صورت مرد بزرگ­تر نقش بست، اما با بی­میلی به سرعت اون پرتو کوچیک درخشان رو خورد"پس... من اینو برمی­دارم"

شیائو ژان سمعکش رو برداشت و همین‌طور که دستگاه کوچیک تو دستش بود، بلافاصله ساکت شد. وانگ ییبو نمی‌تونست تصور کنه اون لحظه چه حسی داشت. نمی‌تونست چیزی بگه و بعید بود که شیائو ژان هم چیزی بهش بگه. شاید فقط توهمش بود اما برای ثانیه­ای کوتاه فکر کرد که ترس تو چشم‌هاش بین تاریکی درخشید.

"ژان گه"

می­دونست که شیائو ژان نمی‌تونه صداش رو بشنوه، اما با این حال باز هم صداش زد و به آرومی به بازوش فشار وارد کرد تا توجهش رو جلب کنه. دید که مرد به سرعت به بالا نگاه کرد، وانگ ییبو سرش رو تکون داد و سعی کرد بهش اطمینان بده، هرچند بدون گفتن هیچ کلمه­ای. شیائو ژان انگار که می­دونست چی می­خواد بهش بگه، به آرومی دستش رو دراز کرد و سمعکی که تو مشتش بود رو بهش داد. وانگ ییبو سمعک رو روی میز قرار داد، جایی که مرد به راحتی می‌تونست از تختش دستش بهش برسه.

"دیگه... بخواب..."

کلمات رو به آرومی ادا کرد و با حرکات دستش برای تایید چیزی که می­خواست بگه استفاده کرد. برای لحظه­ای شک داشت که براش قابل درک باشه، اما در کمال تعجب، شیائو ژان به تلاش مرد با استفاده از دست­هاش بی­صدا لبخندی زد. حتی به این فکر نکرده بود که قرار بود چه واکنشی نشون بده اما همون لحظه دست شیائو ژان رو دید که سمتش دراز شده.

مرد بزرگ­تر به آرومی موهاش رو به هم ریخت و نوازش کرد.

شیائو ژان دستش رو عقب کشید و بهش لبخند زد. و قبل از اینکه پتوش رو بالا بکشه بدنش رو شل کرد. با بسته شدن چشم­هاش، صورتش به راحتی تو بالش فرو رفت. کنارش، وانگ ییبو متحیر بود و هنوز کار ناگهانیش رو هضم نکرده بود.

"... پشمام؟"دستش رو جایی که شیائو ژان نوازش کرده بود گذاشت. به جای اینکه موهاش رو مرتب کنه، به شدت چتری­هاش رو بهم ریخت. وانگ ییبو پشتش رو به تخت تکیه داد و دست­هاش رو تو سینه­ جمع کرد و صورتش رو با نارضایتی تو هم کشید.

متوجه نشد وقتی به شخصی که پشتش خوابیده بود برگشت با اخم و لب­های فشرده شده بهش خیره شد، ولی نوک گوش­هاش که زیر موهاش پنهان شده بودن به رنگ قرمز در اومده بودن.

***

می­گن حضور یه نفر می‌تونه کل دنیا رو برای یکی دیگه تغییر بده.

شاید درست بود، شاید هم چیزی بیشتر از یه جمله نبود که تو هنر و ادبیات به خاطر زیباییش به کار برده می­شد. شیائو ژان نمی‌تونست بگه کدوم درسته، کدوم غلط. با این حال، باید اعتراف می­کرد کم کم داشت به سمتی می­رفت که در نهایت باعث می­شد فکر کنه این حرف واقعیه.

ماه­ها گذشت و فصل­ها تغییر کرد و شیائو ژان هنوز تو آپارتمان کوچیک و قدیمیش زندگی می­کرد، صبح زود از خواب بیدار می­شد و بعد از غروب آفتاب برمی­گشت، با اسکوتر تو شهر پرسه می‌زد و کلاه و ژاکت کسل کننده­ش رو به تن داشت. کارش مثل همیشه خسته کننده بود. با این حال متوجه شد اخیرا روال زندگیش مثل قبل سنگین و طاقت فرسا نیست. این‌طور نبود که حجم کارش کم شده باشه یا وضعیت مالیش بهتر شده باشه. بلکه قلبش سبک­تر شده بود، انگار بار عظیمی که اعماق وجودش لنگر انداخته بود برداشته شده بود.

"شام با هم باشیم" این چیزی بود که وانگ ییبو اون روز بهش پیشنهاد داد و مرد جوون­تر حتی یه بار هم زیر قولش نزده بود. از آخرین باری که شیائو ژان، یخچال و آشپزخونه­ش رو پر از سبزیجات، گوشت، تخم مرغ، میوه و انواع مواد اولیه برای درست کردن غذا دیده بود، مدت­ها می­گذشت. قبل از اون، فقط برای مایحتاجش خرید می­کرد. اما مهم‌تر از همه، خیلی وقت بود که یه شام با دلخوشی نخورده بود.

حالا متوجه شده بود که چند روز، چند هفته و چند سال رو به تنهایی زندگی کرده و صبحانه، ناهار و شام رو به تنهایی خورده.

وانگ ییبو آدم جالبی بود. نسبت به همسن و سال­هاش بالغ و تواناتر به نظر می­رسید، با این حال هر از گاهی هروقت و هر کجا که دلش می­خواست بچگونه رفتار می­کرد. باهوش بود اما درعین حال چیزهای زیادی بود که درکشون نمی‌کرد. شیائو ژان حدس می‌زد به خاطر تربیتش باشه، همون‌طور که از کسی که تو همچین شرایطی متولد شده و بزرگ شده، انتظار می­رفت که تعامل کمی با دنیای بیرون داشته باشه. با این حال، همچنان کنجکاو بود و دائما مشتاق شنیدن داستان­هایی بود که اشخاص عادی­ مثل شیائو ژان براش تعریف می‌کردن.

ییبو یه دوست خوب، برادر کوچیک گوگولی و یه همراه بود که شیائو ژان مدام منتظر حضورش بود. قرار ملاقات­هاشون گاهی کوتاه و گاهی طولانی بود. گاهی وانگ ییبو نه تنها برای غذا خوردن بلکه برای خوابیدن اونجا میومد و شب در مورد خیلی چیزها باهم حرف می‌زدن. شیائو ژان متوجه شد وانگ ییبو با وجود ظاهر خونسردش از تاریکی می­ترسه. وقتی کنار هم می­خوابیدن یا چراغ رو روشن می­ذاشتن یا اگه چراغ خاموش بود وانگ ییبو تمام شب فقط به این خاطر که مطمئن بشه تنها تو یه اتاق تاریک نیست و یه آدم کنارش وجود داره بهش می­چسبید.

شیائو ژان هم متوجه شده که اون زمان­ها، هربار که مجبور می­شد سمعکش رو قبل خواب دربیاره دیگه اونقدر هم مضطرب نمی­شه. چون یکی پیشش بود. چون وانگ ییبو باهاش بود و بین اون همه سکوت تنها نبود.

"یعنی امروز چی می­خواد بخوره؟"

شیائو ژان به فکر رفته بود و سوار اسکوترش داشت رانندگی می­کرد. امروز کارش تموم شده بود. آسمون داشت تاریک می­شد و تنها کاری که مونده بود برگشت به خونه­ بود، درست مثل روزهای عادی. امروز هیچ پیامی از وانگ ییبو به دستش نرسیده بود، چیزی که به خاطر برنامه شلوغ مرد جوون بعید به نظر نمی‌رسید. به همین دلیل بود که برای شام چیز خاصی نخواسته بود و شیائو ژان به این فکر کرد که نباید به خاطر همچین موضوع بی­اهمیتی اذیتش کنه.

همون موقع ایده­ای به ذهنش رسید. یه بار قبلا وانگ ییبو یه بار اون رو به رستورانی که همکارش ازش تعریف کرده بود، برده بود. شیائو ژان یادش بود که مرد جوون یکی از رامن­هایی که تو منو رستوران بود و اونجا سرو می­شد رو دوست داشت. به این فکر کرد که همون غذا رو درست کنه. تنها چیزی که نیاز داشت خرید موادی بود که تو خونه نداشت.

"باشه، بیا امشب اینو برای شام بخوریم. حتما غافلگیر میشه"

شیائو ژان ناخودآگاه لبخند زد. خوشبختانه کلاه ایمنی سرش بود و صورتش تا حدودی توسط شالش پوشیده شده بود وگرنه همه فکر می­کردن خل شده. چراغ راهنمایی مقابلش سبز شد. شیائو ژان اسکوترش رو سمت سوپرمارکتی که اغلب اونجا می­رفت حرکت داد، چون نزدیک به منطقه­ای بود که توش زندگی می­کرد.

از یه چهار راه گذشت. با این حال، قبل از اینکه به طرف دیگه خیابون برسه، ناگهان بوقی از سمت راستش بلند شد. شیائو ژان سرش رو سمت منبع صدا چرخوند. آخرین چیزی که اون لحظه دید، تصویر ماشینی بود که داشت با سرعت سمتش میومد و چراغ­های جلویی روشنـی که تو چشمش افتاده بود.

صدای برخوردی که شنیده شد اونقدر بلند بود که حتی گوش­های آسیب دیده­ش تونست صدا رو بشنوه و ثانیه­ای بعد، تو تاریکی غرق شد، تاریکی­ای که فکر می­کرد مدت­هاست از یاد برده.

 

 

Chapter 4: قسمت چهارم

Chapter Text

بچه کوچیکی به تنهایی و آروم نشسته بود. اتاق نشمین بزرگی که توش نشسته بود، مجلل و پر شده با برندهای درجه یک بود، مبلمان و دکوراسیون طوری چیده شده بود که یه آدم معمولی هرگز نمی­تونست آرزوی داشتن همچین چیزی رو داشته باشه.

با این حال، انگار هیچ­کدومشون به چشم بچه نمیومد و به نظر می­رسید بیش از حد به همچین شکوهی عادت کرده، طوری که حوصله­اش رو سر برده بود.

ساعت مدام تیک تاک می­کرد و عقربه­ها نیمه شب رو نشون می­دادن، خیلی از زمان خواب بچه­ای به اون سن و سال گذشته بود. با این حال، بچه روی کاناپه بزرگی که نشسته بود تکونی به خودش نداد. پسر بالشی رو بغل گرفته بود و لباس­هایی که تنش بود قطعا مناسب خواب نبود. به جای غلبه به خواب­آلودگیش، چهره­ی بچه هیجانی و امیدوار بود.

روز تولدش بود، روزی که معمولا همه با همکلاسی­هاشون جشن می­گرفتن. اما بچه هیچ­وقت همچین آرزویی نداشت. حتی یک چهارم از کسایی رو که به تولدش اومده بودن نمی­شناخت. امسال فقط دلش می­خواست با پدر و مادرش جشن بگیره. اینجا، تو خونشون، فقط خودشون سه نفر و اونها قول داده بودن برای این مناسبت زودتر به خونه بیان.

بچه هنوز هم منتظر بود. وقتی ساعت از نیمه شب گذشت، خدمتکار خونه یا به عبارتی دایه­اش وارد اتاق نشیمن شد تا پیداش کنه.

پسر هیجان زده از روی مبل پایین پرید. صورتش با لبخند دوست داشتنیش می-درخشید. فقط می­خواست از دایه­اش بپرسه که بالاخره پدر و مادرش اومدن یا نه. با این حال با حرفی که زن زد، نور چشم­های بچه نابود و مثل یه شمع خاموش شد.

بهش گفت که یه کار فوری برای والدینش تو یه شهر دیگه پیش اومده و نمی­تونن این هفته به خونه برگردن و قول دادن یه روز دیگه براش جبران کنن.

***

در اتاق جلسه باز شد. از داخل اتاق حدودا ده نفر یکی بعد از دیگری خارج شدن؛ بعضی­ها به تنهایی و بعضی­ها تو راه با بقیه صحبت می­کردن. همه­شون لباس رسمی به تن داشتن. مردها با کت و شلوار و زن­ها با کت و دامن. اکثرا به نظر می­رسید که چهل سال یا بیشتر سن داشته باشن. فقط تعداد کمیشون سی ساله بودن، و بین این همه افراد بالغ، مرد جوونی که هنوز به بیست و پنج سال نرسیده بود، از روی صندلیش که انتهای میز جلسه طولانی قرار داشت، بلند شد؛ جایگاهی که فقط مختص فرد رده بالای شرکت بود.

وانگ ییبو آهی کشید، به قدری نامحسوس بود که دیگران متوجه نشدن. کسایی که بیرون می­رفتن فراموش نکردن موقع خروج به درستی باهاش خداحافظی کنن، از کوچیک­ترین فرد تا بزرگ­ترینشون، با تک تکشون خداحافظی کرد، البته که می­دونست اون لبخندهای به ظاهر مودبانه به محض خروج از اتاق محو می­شن؛ اونها فکر می­کردن که پسر نمی­تونه اونها رو ببینه. پسر بیش از حد به این موضوع عادت کرده بود و تجربه­اش نشون می­داد بهتره که وانمود کنه چیزی نمی­دونه.

"خب، مهم نیست. تا زمانی که اونها کارشون رو به خوبی انجام می­دن، برام مهم نیست"

اون هم از اتاق جلسه خارج شد و از راهروی بلندی رد شد تا بالاخره به دفترش رسید. یه اتاق بزرگ با مبلمان گرون قیمت، یه پنجره بزرگ درست پشت میزش که نمای کل شهر رو از بالاترین نقطه بهش نشون می­داد. نه اینکه ذره­ای براش مهم باشه. بعد از سال­ها بودن تو این دفتر، اون منظره براش تبدیل به یه منظره روزمره شده بود، درست به اندازه رفت و آمد مردم به این طرف و اون طرف راهروی دفترش.

وانگ ییبو به جای رفتن سمت میز کارش روی کاناپه­­ی کنار اتاق نشست. مجموعه کاناپه و میز قهوه­اش جایی بود که معمولا از مهمون­های مهمش برای جلسات خصوصی پذیرایی می­کرد. اما امروز مهمونی نداشت و ساعت کاریش درواقع دوساعت پیش تموم شده بود. این بار آه طولانی­تری کشید و همون­طور که پاهای بلندش رو روی فرش گرون قیمتش پهن می­کرد، دیگه به پرستیژش اهمیتی نداد و زحمت پنهون کردن خستگیش رو به خودش نداد.

"ژان گه تا الان باید خونه باشه"

گوشیش رو درآورد و نمایشگرش رو روشن کرد. ده­ها نوتیف روی صحفه ظاهر شد که اغلبش درباره کارش بود، اما وانگ ییبو اصلا حوصله چک کردنشون رو نداشت. به سرعت ازشون رد شد، اما متوجه شد که حتی یه پیامم از طرف شخص مورد نظرش نداره. همون لحظه بود که یادش افتاده فراموش کرده بگه برای شام چه غذایی می­خواد.

"اوه، خب.... هرچی درست کنه خوبه"

وانگ ییبو مدت­ها بود که دیگه به این موضوع که چی بخوره و غذا چه طعمی داشته باشه اهمیت نمی­داد. تا زمانی که غذا بود و خودش گشنه بود، به هیچ چیز اهمیت نمی­داد. بالاخره غذا چیزی جز یه نیاز اولیه نبود. چرا مردم این همه بهش توجه نشون می­دادن درحالی­که چیزی رو تغییر نمی­داد؟ مردم باز هم با لبخندها و ادب ساختگیشون و پیشش میومدن و فقط به پول و قدرت نفوذش اهمیت می­دادن.

با این حال وقتی شروع به شام خوردن با اون شخص کرد متوجه تغییر احساسش شد.

اولین باری که هم رو دیدن، فکر می­کرد شیائو ژان یه فرد خیلی عجیب غریبه. از خدمتکارهایی که تو عمارت والدینش باهاشون بزرگ شده بود، همکلاسی­هایی که دوران نوجوونیش دورش رو گرفته بودن، دخترها و زن­هایی که تو هر فرصتی بهش نزدیک می­شدن گرفته تا شرکای تجاریش، تک تکشون فقط به امید اینکه بتونن سهمی از ثروتش رو داشته باشن، باهاش خوب رفتار می­کردن. از بچگی فهمیده بود و مدت­ها بود که اعتمادش رو به دیگران به خاطر همین مسئله از دست داده بود. با این حال، اون شخص، یه پیک که آشکارا مشکلات مالی داشت، وقتی بهش پیشنهاد کمک مالی کرد، ردش کرده بود. و درمورد امنتاع از پولش صادق بود.

وانگ ییبو بار دوم وقتی دیدش به این فکر کرد که این شخص چقدر ساده لوح و ترسوئه. شیائو ژان به راحتی مضطرب می­شد و همیشه هر وقت سمتش می­رفت به سرعت عقب می­کشید. با این حال، بعدا فهمید مرد چیزهای زیادی رو از سرگذرونده، مبارزات و تلخی­های زیادی رو تجربه کرده، اما به جای شکایت و افسرده و تسلیم شدن، از همه­شون درس­های ارزشمندی گرفته و نگاه مثبتی به زندگیش داشت. وانگ ییبو اراده و انعطاف­پذیریش رو تحسین می­کرد. با وجود نگاه نرمش، با وجود محدودیت­ها، با همه سختی­هایی که مقابلش قرار می­گرفت با لبخند روبرو می­شد.

این اولین باری بود که وانگ ییبو تو زندگیش فکر می­کرد از همراهی با شخص دیگه­ای لذت می­بره. شروع کرده بود به انتظار کشیدن از وعده­هایی که با هم می­خوردن، می­تونست تمام شب درباره چیزهایی که دوست داره صحبت کنه و کسی اونجا بود تا با جدیت بهش گوش بده. قصد داشت مرد رو لوس کنه تا زندگی براش آسون بشه اما در نهایت خودش کسی بود که با مهربونیش لوس شده بود.

هروقت همچین فکری به ذهنش خطور می­کرد حتی خودش هم خجالت می­کشید، اما لبخند شیائو ژان واقعا مثل یه پرتوی نور بود، مثل چشیدن یه رنگ تازه تو دنیای کسل­کننده و خاکستریش.

گوشه لب مرد به لبخند از هم باز شد. حتی متوجه نشده بود که وقتی داشت مخاطب­هاش رو زیر و رو می­کرد لبخند به لب داشت، در نهایت روی اسم ژان گه متوقف شد. وانگ ییبو دکمه تماس رو فشرد و گوشیش رو به گوشش نزدیک کرد. بعد از چندین آهنگ انتظار طولانی، بالاخره تماسش جواب داده شد.

اما کسی که اونور خط جواب داد، شخص مورد نظرش نبود. تو پس زمینه، می­تونست صدای آژیر ضعیفی رو بشنوه که از بین شلوغی به گوش می­رسید.

***

شیائو ژان تو خواب تکونی خورد. ابروهاش رو تو هم کشید. مژه­های بلندش لرزیدن و پلک­هاش به آرومی باز شد. مدتی طول کشید تا دید تارش واضح بشه، و حتی بعد از اون هم حس می­کرد ذهنش همچنان تیره و تاره.

اولین چیزی که متوجه شد بوی دارو تو هوا بود که با هر نفسی که می­کشید وارد ریه­هاش می­شد. چشم­هاش از هجوم رنگ­های روشن اطرافش تقریبا کور شده بود. الان ساعت چند بود؟ روز بود یا شب؟ شیائو ژان سعی کرد سرش رو بچرخونه و به اطراف نگاه کنه، اما ناگهان دردی تو بدنش پیچید.

"....؟!"

دهنش رو باز کرد و انتظار داشت که ناله­ای از بین لب­هاش خارج بشه، اما صدایی نیومد.

شیائو ژان از ترس خشکش کرد. چیز دیگه­ای که متوجه شد این بود که تو اتاقی که با بوی ضدعفونی­کننده پر شده، بود و سکوت تنها چیزی بود که همراهیش می­کرد.

"چرا اینجام؟ اینجا... اینجا کجاست؟"

دستی به گوش­هاش کشید، هردوش. اما چیزی روش نبود، سمعکش جایی نبود. شیائو ژان به چپ و راستش نگاه کرد. اتاق بزرگ خالی بود. هیچ­کس کنارش نبود، فقط تختی که روش دراز کشیده بود و یه دست مبلمان و پنجره­ای که با پرده­های ضخیم پوشیده شده بود و اجازه نمی­داد ذره­ای نور به داخل اتاق بیاد. تپش قلب گرفت. ذهنش قادر به گفتن کلمه­ای حرف نبود، به زور ذهنش رو عقب نگه داشته بود که به گذشته برنگرده.

"من... من باید برم... نباید اینجا باشم.... نمی­تونم اینجا باشم"

وقتی دستور به مغز شیائو ژان رسید بدون اینکه بیشتر فکر کنه فشاری به خودش داد تا بلند بشه و از تخت پایین رفت. انگشت­های پاهاش به محض تماس با زمین سرد لرزیدن. لحظه­ای که روی پاهاش ایستاد، بدنش قادر به حمل وزن بدنش نبود. به سختی رو کاشی­ها قدم برداشت و درد طاقت فرساش رو بلعید. شروع به لرزیدن کرد، اما نه به خاطر درد جسمیش. نوک انگشت­هاش یخ زده بود، عرق سرد رو بدنش نشسته بود و نفس­هاش تندتر می­شد.

"نه... نه این دیگه..."

در فقط چند متر باهاش فاصله داشت. حتی اگه مجبور بود روی زمین بخزه باز هم نگاهش روی شئ مستطیلی قفل در قفل شده بود. ناامیدانه خودش رو مجبور کرد که بار دیگه بلند بشه و برای حمایت به دیوار تکیه داد و با گام­های متزلزلش راه می­رفت. فقط یه کم... یه کم بیشتر. دستش رو دراز کرد و به سمت دسته فلزی برد. اما قبل از اینکه بتونه بگیرتش، دستگیره خود به خود چرخید و در به داخل باز شد.

چهره آشنای مرد جوونی مقابلش ظاهر شد.

"وانگ ییبو"

با وجود اینکه می­تونست اسمش رو به زبون بیاره، اما وقتی دهنش رو باز کرد صدایی ازش بیرون نمیومد. مرد جوون با چشم­های گشاد شده و متعجب بهش خیره شد. شیائو ژان وقتی بهش نزدیک شد لب­هاش رو تکون داد اما نمی­تونست حرف­هاش رو بشنوه. مرد بازوهاش رو از دو طرف گرفت و به آرومی تکونش داد، انگار داشت باهاش حرف می­زد. اما بیهوده بود. چیزی نمی­شنید. نمی­تونست چیزی بگه. هرچی بیشتر اونجا می­ایستاد و شخص رو می­دید که داره باهاش حرف می­زنه اما سکوت اطرافش روش سایه مینداخت، باعث می­شد آخرین ذره عقلی رو که سعی می­کرد حفظ کنه از بین بره.

تو این اتاق سفید پر از بوی طاقت­فرسای دارو، بالاخره کسی دنبالش اومده بود، سکوت طاقت­فرسا بیش از حد بود طوری که داشت کرش می­کرد.

شیائو ژان هردو گوشش رو پوشونده بود. چشم­هاش رو محکم به هم فشار می­داد و روی زمین خودش رو به شکل توپ درآورد. دیگه نمی­تونست تحمل کنه. ترسناک بود، خیلی ترسناک. از چیزی می­ترسید که حتی نمی­تونست توصیفش کنه. اما هر چقدر صبر کرد، هر چقدر تلاش کرد استقامت به خرج بده، از بین نمی­رفت. نفس­هاش کوتاه و دردناک شده بود. بدنش از سر تا پا می­لرزید، انگار که می­خواست منفجر بشه. به شدت سرفه کرد، دست­هایی که روی گوش­هاش بودن، حالا داشت باهاشون موهاش رو می­کشید. نوک انگشت­هاش بی­حس شده بود و سرش نبض می­زد.

سکوت اتاق داشت در هم خوردش می­کرد.

"... ان گه...!"

همون لحظه احساس کرد دو دست بزرگ صورتش رو گرفته و مجبورش کرد به بالا نگاه کنه. دوباره اون لرزش کوچیک وجود داشت، و صدایی به قدری ضعیف که هنوز می­تونست اون رو به عنوان صدای شخصی که اسمش رو صدا می­زد، تشخیص بده. شیائو ژان صورتش رو بالا گرفت تا به یه جفت چشم تیره و تیز که به صورتش نگاه می­کرد، خیره بشه. با این حال نگاهش ترسناک نبود. در عوض بنا به دلایلی، اون رو از این سکوت ویرانگر بیرون می­کشید و تصویر این واقعیت ذهنش رو می­سوزوند.

"...ان گه... منم...، من... جام"

وانگ ییبو دوباره کلمه به کلمه باهاش صحبت کرد. صداش مثل لرزش شکسته­ای تو گوشش باقی موند، اما به نوعی، حتی اگه فقط تخیلش بود، شیائو ژان فکر کرد بالاخره درک می­شه. احساس کرد قبلش فشرده شده. نفس­های کوتاه و پشت همش آروم شد، حالا نفس­های عمیق می­کشید و سکسکه­های کوچیک می­کرد. متوجه نشده بود تمام این مدت گریه می­کرده. وانگ ییبو اشک­هاش رو با شستش پاک کرد، پشت گردنش رو مالید و به آرومی بغلش کرد. انگار که بالاخره تونست آهی از سر آسودگی بکشه.

"وانگ ییبو... وانگ ییبو... وانگ ییبو!"

شیائو ژان دهنش رو باز کرد و اسمش رو صدا زد. براش اهمیتی نداشت که صداهای عجیب غریب از خودش دربیاره چون نمی­تونست صدای خودش رو بشنوه. دست­های بزرگ وانگ ییبو پشتش رو نوازش می­کرد، بعد محکم­تر بغلش کرد انگار که می­ترسید خرد بشه. از ترس اینکه مبادا اشک بریزه، به مرد چسبید و خودش رو تو سینه­اش فرو کرد و محکم چشم­هاش رو به هم فشرد.

ضربه زدن. ضربه زدن. ضربه زدن.

همون زمان صدایی شنید. سکوت خفه­کننده شکسته شد و به خودش اومد. قلب وانگ ییبو به سرعت می­تپید. شیائو ژان درحالی­که به خودش اجازه می­داد تو گرمای بدن پسر حل بشه، متوجه شد شخص مقابلش هم درحالی­که سعی می­کرد بهش آرامش بده، می­لرزید. دست­هایی که قبلا صورتش رو گرفته بودن، عرق کرده بود و نوک انگشت­هاش سرد شده بود. وانگ ییبو مدام موهاش رو نوازش می­کرد و بالاخره رهاش کرد، چون اون دو جفت چشم تیره بی­حرف بهش اطمینان می­داد که خوب می­شه. بعد دستش رو داخل جیب داخلی کتش کرد. مرد جوون شئ آشنایی رو بیرون کشید و سمتش دراز کرد.

اون شی چیزی جز سمعکش نبود.

"بگیرش"

به دلایلی، شیائو ژان تقریبا می­تونست بشنوه که چی گفت، حتی اگه وانگ ییبو اصلا دهنش رو باز نکرده بود. اون شخص فقط منتظر بود و تمام تلاشش رو می­کرد تا لبخند آرامش­بخشی بهش بزنه. شیائو ژان با اکراه دستگاه کوچیک رو برداشت. دست­هاش هنوز می­لرزید، اما درنهایت تونست مثل همیشه سمعکش رو تو گوش چپش بذاره.

"ژان گه"

اسمش. اولین کلمه­ای بود که شنید. شیائو ژان به بالا نگاه کرد. وانگ ییبو هنوز منتظرش بود و با حالتی نگران منتظر واکنشش بود.

"... ییبو..."

اون لحظه، مرد جوون رو دید که به وضوح نفس راحتی کشید. شیائو ژان تازه متوجه موضوع شده بود. این پیراهن و این کت... اگرچه موهای معمولا مرتبش به هم ریخته بود، اما مشخصا این­ها لباس رسمی کار بودن. وانگ ییبو حتما مستقیما از دفترش به اونجا اومده بود.

با حس قرار گرفتن سمعک سرجاش، عذرخواهی کرد. "ببخشید بدون اینکه بهت بگم برش داشتم. می­خواستم فقط چکش کنم که خراب نشده باشه"

"شکسته؟"

وانگ ییبو گفت"هوم. اما نگران نباش چیزیش نشده. کلاهت قدیمی بود اما کارشو کرد و به خوبی ازت محافظت کرد"

شیائو ژان ساکت به زمین خیره شد. به نظر می­رسید که وانگ ییبو این حرکتش رو به نشونه پریشونیش تلقی کرده. مرد جوون به آرومی بازوش رو لمس کرد. و وقتی شیائو ژان بهش نگاه کرد و در جواب سرش رو تکون داد، لبخند زد.

"بیا ژان گه. بیا برگردیم به تختت"

شیائو ژان نیمه گیج و نیمه خسته، فقط سرش رو به آرومی تکون داد. بعد وانگ ییبو بلندش کرد و به آرومی تا تخت همراهیش کرد. روی زمین چندتا لکه خون بود، احتمالا یکی از زخم­هاش موقع راه رفتن باز شده بود، اما مرد جوون چیزی در این باره نگفت.

"بیا" کمکش کرد تا روی تخت بشینه و بالاخره بازوش رو ول کرد"ژان گه، چه حسی داری؟"

"من... خوبم"

"دروغه. حالت خوب نیست. ماشین بهت زده" لبخند پسر ناپدید شد و به جاش ابروهاش رو تو هم کشید"الان چه حسی داری؟ کجات درد می­کنه؟"

یه سوال ساده بود اما در عین حال جواب دادن بهش سخت بود. در واقع شیائو ژان مطمئن نبود که کجاش صدمه دیده. سرش نبض می­زد. بدنش و مفاصلش درد می­کردن. به تازگی متوجه قرمز شدن باند سفید روی زانوش شده بود. مطمئنا زخمی بود که به خاطر افتادنش و خزیدنش روی زمین دوباره باز شده بود. حالا که کمی آرامشش رو به دست آورده بود، می­تونست دردش رو حس کنه، و حقیقتا همون درد رو تو خیلی از جاهای بدنش حس می­کرد. حالا می­تونست صدای بوق بلند، نور کور کننده و ضربه­ای رو که باعث شد از موتورش بیفته رو قبل از اینکه هوشیاریش رو با برخورد به بتن از دست بده به یاد بیاره.

در نهایت شیائو ژان تونست سرش رو ضعیف تکون بده.

زمزمه کرد"متاسفم..." و سرش رو پایین انداخت.

وانگ ییبو نگاه عجیبی بهش انداخت. "چرا متاسفی؟"

"شام... به خاطر من کنسل شد..."

سکوت بینشون حاکم شد. شیائو ژان با وجود اینکه می­دونست این کار غیرمنطقیه، اما فشار گناه روش سنگینی می­کرد. بی­قرار شده بود. می­ترسید ناامیدش کرده باشه. با این حال وقتی بیشتر تو اضطرابش دست و پا زد، خودش رو بین بازوهای پسر دید.

وانگ ییبو زمزمه کرد "همه چی خوبه ژان گه، اشکالی نداره" صداش برخلاف همیشه توش ناامیدی دیده می­شد. "در امانی. این تمام چیزیه که برام مهمه"

"ییبو...؟"

"ترسیدم از دستت بدم. تا حالا اینقدر نترسیده بودم. حتی نمی­فهمیدم دارم چیکار می­کنم"

"چیکار کردی؟"

"اگه بهت بگم می­خندی؟"

مرد جوون همچنان بغلش گرفته بود و سرش رو روی شونه­هاش گذاشته بود. با اینکه شیائو ژان نمی­تونست قیافه­اش رو ببینه اما تقریبا می­تونست حدس بزنه صورتش چه شکلی شده. مثل یه بچه نق می­زد و ازش ضمانت می­خواست که با اعتراف به شیطنتش سرزنش نمی­شه. شیائو ژان احساس می­کرد قلبش متورم شده. لبخند کمرنگی روی صورتش نشست.

"بستگی به داستانت داره" با شنیدن جوابش، برای ثانیه­ای محکم­تر بغلش کرد.

مرد جوون جواب داد"... با عجله خودم رو رسوندم محل حادثه، دیدم اسکوترت به پهلو تو خیابون افتاده و داشتن تو رو سوار آمبولانس می­کردن"

"منو دیدی؟"

"دیدم... خونریزی داشتی و بیهوش بودی. اما نتونستم باهات سوار آمبولانس بشم چون قبل از اینکه بهت برسم رفته بودن. فقط تونستم بپرسم کدوم بیمارستان بردنت"چند ثانیه مکث کرد و بعد با عصبانیت گفت "کسیو که راننده بود و باهات تصادف کرده بود دیدم. پلیس داشت ازش بازجویی می­کرد"

"و... چیکار کردی؟"

"اگه بقیه جلومو نمی­گرفتن، تقریبا تا حد مرگ کتکش می­زدم. الان پلیس بازداشتش کرده و مطمئن می­شن که مطابق قانون مجازت می­شه. به علاوه وادارش کردم یه بیانیه کتبی امضا کنه"

شیائو ژان پرسید"چه بیانیه­ای؟"

"... که باید تمام خسارت­های وارد شده به اسکوترت رو بده. و اگه قابل تعمیر نبود باید برات یه دونه نوشو بخره"

شیائو ژان پوزخندی زد. اونقدرام بلند نبود اما البته که وانگ ییبو شنیدش. مرد جوون عقب کشید و نگاهی ناراضی بهش انداخت. دوباره سرجای اولشون برگشته بودن، لب­هاش رو به هم فشرده بود و صورتش غمگین بود. شیائو ژان نتونست جلوی خنده­اش رو بگیره.

وانگ ییبو اخم کرد. "داری می­خندی؟"

"بـ... ببخشید، من فقط... تو مجبورش کردی پول اسکوترمو بده. من فقط... فکر کردم وقتی داشتی بهش این حرفو می­زدی چقدر ترسناک بودی و من... اوه هاهاهاهاها!"

نتونست جمله­اش رو تموم کنه، در عوض همون­طور که از درد ناله می­کرد از خنده منفجر شد. نمی­دونست چرا داره می­خنده. چند دقیقه پیش فاصله­ای با از دست دادن عقلش نداشت و مثل دیوونه­ها می­لرزید و گریه می­کرد. اما الان هیچ­کدوم از اون احساسات رو نداشت، حتی اثری ازشون باقی نمونده بود. نمی­دونست چطور قلبش می­تونست ناگهان انقدر سبک بشه و به سرعت طوری بخنده که انگار اتفاقی نیفتاده. "خیلی شبیه اون به نظر می­رسه" تنها کلماتی بود که می­تونست بهش فکر کنه.

وانگ ییبو از اون­ور به نظر نمی­رسید زیاد خوشحال باشه، غرغر کرد. "ژان گه دست از خندیدن بردار وگرنه بوست می­کنم"

"متاسفم، من... دارم سعیمو می­کنم، هاهاهاهـ... ـمف؟!هـــمف!!"

قبل از اینکه بفهمه، وانگ ییبو درست مقابلش قرار گرفت و اون لب­های نرم و پفکی لب­هاش رو پوشوند. شیائو ژان غافلگیر شده بود و انتظار همچین اتفاقی رو نداشت. نمی­تونست نفس بکشه؛ با وحشت شروع به سیلی زدن به پشت پسر کرد و صدای ناراضی­ای بیرون داد اما باز مرد جوون حاضر به عقب رفتن نشد. در عوض، وانگ ییبو پشت سرش رو گرفت و بوسه­شون رو عمیق­تر کرد. به سمت پایین هلش داد تا جایی که روی تخت دراز کشید. شیائو ژان که راهی برای فرار نداشت، ناچارا تسلیم شد و همون­طور که چشم­هاش رو محکم بسته بود، به بازوش چنگ زد.

وانگ ییبو زمزمه­ کرد"... بهت هشدار دادم" عقب کشید و ادامه داد"که اگه دست از خنده برنداری می­بوسمت"

اونها همچنان روبروی هم بودن، اونقدر نزدیک که بینی­هاشون تقریبا به هم می­خورد. شیائو ژان می­تونست انعکاس صورت متحیرش رو تو اون جفت چشم­های تاریک ببینه. هنوز نفس نفس می­زد، هم گیج و هم شوکه شده بود با این حال شخص مقابلش کاملا بی­قرار بود. وقتی به این درک رسید، ناگهان شیائو ژان احساس کرد در حقش ظلم شده.

جلو رفت و بینی پسر رو گرفت.

"...!! چیکار می­کنی؟!" وانگ ییبو که انتظار همچین جوابی رو نداشت به طور غریزی عقب کشید و غرغر کرد. شیائو ژان عمدا صورتش رو تو هم کشید.

با اخم گفت"حقته، وانگ ییبو همیشه همین­طوری بی­هوا بقیه رو می­بوسی؟"

"نه! فقط تویی!"

وانگ ییبو دهنش رو باز کرد اما بلافصله دوباره دهنش رو بست. انگار می­خواست چیزی بگه اما بعد نظرش رو عوض کرد. در آخر، مرد جوون نگاهش رو پایین انداخت و آهی کشید که ظاهرا از سر ناراحتی بود.

زمزمه کرد"متاسفم..." نمی­خواست بهش نگاه کنه "اشتباه کردم"

"... نه، اشتباه نکردی"

شیائو ژان چهره ناراضی­ای داشت. با این وجود، حالت صورت شخص وقتی بهش نگاه می­کرد اونقدر بامزه بود که درنهایت لبخندش به قهقهه تبدیل شد. وانگ ییبو متوجه شد گول خورده، می­خواست اعتراض کنه. گوش­هاش قرمز شده بود با این حال وقتی خنده شیائو ژان رو دید در نهایت همراه باهاش خندید.

نزدیک­تر شد و یه بار دیگه بغلش گرفت، اما این بار، مرد جوون­تر درست مثل یه بچه لوس سرش رو تو گردنش فرو کرد و شیائو ژان کنار نکشید.

"ژان گه"

"هوم؟"

صورتش رو تو سینه­اش فرو کرد"می­خوام دوباره دست پختت رو بخورم، لطفا زود خوب شو"

"هوم. منم می­خوام دوباره باهات غذا بخورم"

شیائو ژان به آرومی موهاش رو نوازش کرد و وقتی وانگ ییبو صورتش رو بلند کرد بهش لبخند زد.

"ممنونم ییبو. این شامی رو که از دست دادیم... قول میدم جبران کنم"

وانگ ییبو فقط در جواب بهش لبخند زد. بازوش رو لمس کرد؛ انگشت­های بلند و استخونیش برای لحظه کوتاهی دور مچ دستش پیچید. وانگ ییبو لبش رو گاز گرفت و در نهایت نفس عمیقی کشید و بهش خیره شد.

"حالا بخواب ژان گه"پتوش رو بالا کشید. "من میرم پیش دکتر تا وضعیتت رو چک کنه"

"داری میری؟"

"برای مدت طولانی نیست. اما اگه ژان گه بخواد بمونم..."

شیائو ژان می­دونست هرچی بخواد بهش میده. در عین حال متوجه نگرانی روی صورتش شد که سعی می­کرد حتی شده با لبخندش پنهانش کنه. البته که شیائو ژان بهتر از هرکس دیگه­ای می­شناختش. بدنش هنوز درد می­کرد. اگرچه همین الانم می­تونست حرکت کنه و شوخی کنه، اما کی می­دونست بازم جراحت دیگه­ای داشت یا نه. برای یه لحظه از تنها بودن تو اتاق ترسیده بود اما بعدش احساس می­کرد که دیگه اونقدرام اتاق ترسناک نیست.

که این بار خوب می­شد.

لبخندی زد و به مرد جوون اشاره کرد. "پس برو، منتظرم"

"خوب می­شی؟"

"برمی­گردی، درسته؟"

انگار با این سوال غیرمنتظره تیر خورده بود. وانگ ییبو کمی متعجب به نظر می­رسید و بلافاصله جوابی نداد. با این حال، شاید الان حس متفاوتی رو از مرد می­گرفت، نگرانی­هایی که رو صورتش نشسته بود شروع به کم شدن کردن.

وانگ ییبو دستش رو گرفت. "به زودی برمی­گردم" با صدایی اطمینان بخش ادامه داد. "منتظرم باش ژان گه"

شیائو ژان یه بار دیگه سرش رو تکون داد. احساس کرد مرد قبل از اینکه دستش رو ول کنه و نگاه آخرش رو بهش بندازه و از اتاق خارج بشه، به دستش فشار وارد کرد.

به زودی دوباره تو سکوت تنها شد. این اتاق سفید پر شده از بوی دارو دیگه برای شیائو ژان ترسناک نبود. گرمای دست مرد رو هنوز حس می­کرد و براش اونقدر کافی بود که بفهمه دیگه نیازی به ترسیدن نیست.

حتی اگه قرار بود این سکوت تا آخر عمر دنبالش کنه، از این روز به بعد دیگه مجبور نبود به تنهایی باهاش روبرو بشه.

***

باز هم پاییز دیگه­ای به شهر اومده بود. با کاهش دما، درخت­هایی که کنار خیابون­ها و پارک­ها ایستاده بودن همگی به رنگ قرمز و زرد دراومده بودن و برگ­های خشک روی زمین انباشته شده بودن.

روزها کوتاه­تر شده بودن. هرجا که می­رفت، مردمی رو می­دید که خودشون رو زیر لباس­های ضخیم پنهان کرده بودن.

شیائو ژان وارد منطقه مسکونی آشنایی شد. سرعت اسکوترش رو کم کرد و نزدیک ورودی پارک عمومی همون اطراف تو تنها فضای خالی بین آپارتمان و خونه­های اطرافش ایستاد. کمی از ظهر گذشته بود. چند فروشنده مواد غذایی به غرفه­هاشون دم در ورودی پارک می­رفتن و اطرافشون مردهایی مثل خودش رو دید که یا داشتن استراحت می­کردن، یا داشتن تندتند ناهار می­خوردن یا فقط اونجا ایستاده بودن تا خستگی بدنشون رو بعد از موتورسواری تو اون هوای سرد، در کنن.

شیائو ژان از اسکوترش پایین اومد، کلاهش رو برداشت و شالگردن قدیمیش رو که روی بینی و دهنش رو پوشونده بود، پایین کشید. نفس عمیقی کشید و عضلات دردناکش رو شل کرد. و بعد به یکی از غرفه­های غذا نزدیک شد، غرفه­ای که پشتش مرد مسنی نشسته بود و برنج و مرغ می­فروخت.

صداش زد"ژائو گه"

فروشنده که از قبل می­شناختش با دیدنش لبخند گسترده­ای زد. "ژان ژان؟ خیلی وقته ندیدمت. کجا بودی؟"

شیائو ژان بهش خندید. "برای یه منطقه دیگه کار می­کنم و سفارش می­برم. خوشحالم که حالت خوبه ژائو گه"

"مثل همیشه سرت شلوغه. یادت نره از خودت مراقبت کنی، باشه؟ امروز چی می­خوری؟"

"سرویس 16 یوانی لطفا"

"غیرعادیه. اخیرا کار و بارت خوب پیش میره؟"

"آه، نه، نه، این­طور نیست. فقط گشنمه"

فروشنده سری تکون داد"آره تو این هوای سرد بهتره شکمت پر باشه" و بیشتر از سفارشش براش غذا ریخت. "خب، بیا بگیرش"

"ممنونم ژائو گه"

شیائو ژان لبخندی زد، بهش تعظیم کرد و پرداختش رو انجام داد. بعد به سمت جایی که اسکوترش رو پارک کرده بود برگشت، گوشی هوشمند ارزون قیمتش رو روی پایه نگهدارنده نزدیک فرمون موتورش قرار داد. وقتی داشت غذا می­خورد چشم­هاش گهگاهی برای بررسی صفحه تلفنش تغییر می­کرد.

چندی نگذشته بود که صدای تماسی به گوشش رسید.

شیائو ژان جواب داد و تماس رو روی بلندگو گذاشت"عمو لی"

مرد میانسال لبخندی زد"چند وقته گذشته ژان ژان. یه لحظه صبر کن. الان گوشیو میدم مادربزرگت"

"ممنون عمو"

شیائو ژان مشتاقانه منتظر موند و چند لقمه دیگه غذا خورد تا اینکه دید صفحه نمایش تغییر کرد. خیلی زود پیکر یک زن مسن ظاهر شد. همون­طور که صفحه نمایش روش قرار گرفت، سمعک کوچیکی روی گوش چپش دیده می­شد، درست مثل سمعکی که خودش داشت.

"مادربزرگ!" دستی تکون داد. "مامان بزرگ چطوری؟"

"سلام ژان ژان. نیاز نیست انقدر بلند صحبت کنی، خوب می­شنوم"

زن همون­طور که سرزنش می­کرد خندید و لبخند بی­دندونش رو نشونش داد. شیائو ژان نتونست جلوی خنده­اش رو بگیره. "ببخشید، عادت کردم. سمعک جدیدتو دوست داری؟"

"خوبه، خوبه. از آخرین باری که این همه صدا رو واضح شنیدم، خیلی وقته گذشته، اولش یه کم گیج کننده­ بود اما الان خوبه. دستت درد نکنه ژان ژان حتما برای خریدنش سخت کار کردی"

"اصلا. من برای مامان ­بزرگ هر کاری می­کنم" و با هم خندیدن، شیائو ژان گلوش رو صاف کرد و دوباره گفت"مامان بزرگ می­خوام بهار آینده بیام ببینمت"

"واقعا؟ پس باید آماده اومدنت بشیم. چی دوست داری بخوری؟ مامان بزرگ برات درست می­کنه"

شیائو ژان خندید. "همه چی خوبه مامان بزرگ. دلم برای آشپزیت تنگ شده" مکث کوتاهی کرد و نفس عمیقی کشید. دوباره به صفحه گوشیش نگاه کرد. با صدایی کم جون گفت"مامان بزرگ اگه یه دوست رو با خودم بیارم مشکلی نداری؟"

"یه دوست؟ ژان ژان یه کیو پیـ..."

"اوه، نه، نه، نه. مامان بزرگ فقط یه دوسته. یه دوست"نوک گوش­هاش به رنگ قرمز دراومده بود. مادربزرگش طوری بهش خیره شده بود و نگاه معناداری بهش می­کرد که انگار می­تونست همه چیز رو ببینه. بعد لبخندی رو لب­هاش نشست؛ به کسی که خیلی وقت بود بزرگش کرده بود و ازش مراقبت کرده بود خیره شد."... این شخص... یه کم جوونه، اما خیلی باهوش و قابل اعتماده. بهم کمک خیلی زیادی کرده و من... اگه اون نبود احتمالا الان اینجا نبودم. برای همین من... می­خوام بهت معرفیش کنم، اگه مشکلی نداشته باشی"

دروغ بود اگه بگیم وقتی داشت حرفش رو می­زد نگران نبود. شیائو ژان تقریبا می­ترسید به زن نگاه کنه اما با این حال چشم از تلفنش برنداشت. برای لحظه­ای پیرزن کمی مات و مبهوت شد با این حال طولی نکشید که همون لبخند بی­دندون آشنا صورتش رو روشن کرد.

"البته" سرش رو تکون داد. "دوستت چیزی هست که دوست داشته باشه بخوره؟ مامان بزرگ به عنوان یه هدیه برای مراقبت از ژان ژان براش درست می­کنه"

شیائو ژان خندید و حس کرد بار سنگینی از روی سینه­اش برداشته شد. مامان بزرگش هم پشت تلفن خندید و اون لحظه شیائو ژان فکر کرد شادترین بچه روی زمینه.

اونها کمی بیشتر صحبت کردن تا اینکه درخواست دیگه­ای برای تحویل براش اومد. شیائو ژان به سرعت ناهارش رو تموم کرد و با مادربزرگ و عموش خداحافظی کرد و قول داد زمان برگشت به خونه رو بهشون اطلاع بده. جعبه غذای فومی رو که توش مرغ و برنج بود تو سطل همون نزدیکی­ها انداخت. دوباره شال و کلاهش رو پوشید و روی اسکوترش نشست و جزئیات مقصد و سفارش رو با دقت چک کرد.

همون لحظه پیامی براش اومد.

«ژان گه، برای شام اردک پکنی می­خوام»

شیائو ژان نتونست جلوی قهقهه کوچیکش رو بگیره، مفید و مختصر و کمی برای پسر لوس به نظر می­رسید. اما در نوع خودش دوست داشتنی بود و همیشه گرفتن همچین پیامی خوشحالش می­کرد.

«پس برام اردک بگیر. مطئن شو چاق و چله باشه برات درستش می­کنم»

با ارسال جواب، لبخندی روی لبش نشست، گرچه زیر شال و کلاهش پنهان شد. شیائو ژان موتور اسکوترش رو روشن کرد، وقتی مطمئن شد چیزی جا نذاشته با فروشنده مرغ و برنج خداحافظی کرد و از پارک دور شد و زندگی پرمشغله و خسته کننده و در عین حال عجیب غریبش رو از سر گرفت.

 

 

 

Chapter 5: قسمت پنجم

Chapter Text

یه سفر جاده­ای تمام روز از حومه شهر تا زادگاهش طول کشید. معمولا شیائو ژان هر زمان که به خونه برمی­گشت سوار اتوبوس می­شد چون ارزون­ترین گزینه موجود بود که می­تونست پیدا کنه که سفرهای راحتی هم نبودن. پاهای بلندش برای ساعت­ها تو یه فضای کوچیک جمع می­شد و تنها زمانی که اتوبوس برای سوخت­گیری و استراحت، متوقف می­شد فرصت کش دادن بدنش رو داشت و تا پایان سفرش تمام بدنش درد می­کرد و بی­حس شده بود.

به همین دلیل بود که سفر امسالش حس و حال جدیدی داشت.

به راحتی سمت سرنشین یه ماشین اسپورت اروپایی گرون قیمت نشسته بود. کنارش، وانگ ییبو شق و رق روی صندلی راننده نشسته بود. دست­هاش روی فرمون و چشم­هاش جلوش رو نگاه می­کرد. این سومین روز بعد از خروجشون از شهر بود. اولش، متوجه نشد که چرا وانگ ییبو بهش گفت بیشتر از اون چیزی که از اول برنامه­ریزی کرده بودن استراحت کنه. البته انتظار نداشت که مرد جوون مثل کار همیشگی خودش سوار اتوبوس بشه، اما فراتر از انتظارش بود که همچین سفری، تبدیل به سفر تفریحی بشه.

اونها حدود هشت ساعت در روز رانندگی می­کردن، گاهی برای خوردن غذا تو استراحتگاه­ها توقف می­کردن و وقتی هوا تاریک می­شد تو مسافرخونه می­موندن. وانگ ییبو هم قطعا هیچ هتل تصادفی­ای رو برای توقف انتخاب نمی­کرد. شیائو ژان اولش مخالف این بود تمام هزینه­های هتلش توسط مرد جوون­تر پرداخت بشه اما بعد از شنیدن گزینه دیگه­ای که پیشنهاد کرده بود، در نهایت تصمیم گرفته بود از این کار صرفه نظر کنه.

چطور نمی­تونست؟ این رئیس شرکت جوون به طور اتفاقی پیشنهاد کرده بود که سوار هلیکوپتر بشن چون فکر می­کرد شیائو ژان ترجیح می­ده سفر سریع­تری داشته باشه بدون اینکه بخواد تو مسافرخونه­ها توقف داشته باشه.

"فقط کجا رو اشتباه رفتم؟ فکر کردم به وضوح گفتم که فقط می­خوام هزینه­ها رو با هم تقسیم کنیم"

به جز این موضوع، شیائو ژان از اولین سفرش با مرد دیگه لذت کامل رو برده بود. نه چون بالاخره تونسته بود طعم تجمل و راحتی رو بچشه، بلکه بیشتر به خاطر این بود که برای اولین بار کسی رو داشت که می­تونست در طول اون سفر طولانی باهاش صحبت کنه، و برخلاف سفرهای خسته­کننده و تنهاش بالاخره می­تونست با کسی بگو بخند کنه.

"ژان گه این راه خروجیه؟"

"آه؟ اوه، آره همینه. از این خروجی بریم مستقیم جلو میریم تا اینکه تو چهارراه دوم تابلوی خوش­آمدگویی رو ببینیم"

"باشه"

وانگ ییبو درحالی­که ماشین رو به لاین چپ می­برد، چراغ راهنماش رو روشن کرد. به محض خروج از بزرگراه، منظره کوه­های سرسبز دور دست بلافاصله نمایان شد. از بعد از ظهر گذشته بود، اما هنوز چند ساعتی به غروب آفتاب مونده بود. آسمون همچنان روشن و شفاف بود و چشم­انداز زیبا رو بیشتر زنده می­کرد. لبخندی روی لب­های شیائو ژان نقش بست. مدت­ها بود که این منظره رو ندیده بود. بعد از سال­ها به زادگاهش برگشته بود و این منظره­ی زیبا چیزی کمتر از طراوت براش نداشت.

وانگ ییبو پرسید"ژان گه واقعا اینجا زادگاهته؟"

با گیجی به­خاطر سوال ناگهانیش سمت مرد جوون برگشت "هست؟ چرا می­پرسی؟"

"نـ...نه.... چیزی نیست"

شیائو ژان با دیدن طرف مقابلش که ناگهانی مکالمه رو قطع کرد ابروهاش رو بالا انداخت. با این حال همون لحظه بود که متوجه شد وانگ ییبو به سختی پلک می­زنه و همچنان نگاهش رو به مقابلش دوخته. چشم­هاش جلوش رو نگاه می­کرد اما لحظات کوتاهی هم از پنجره به مناظر بیرون نگاهی مینداخت. انگار می­دونست به عنوان یه راننده­ی مسئول باید چی­کار کنه، اما در عین حال حواسش به اطراف هم پرت شده بود. مرد آروم و در عین حال کنجکاو به نظر می­رسید. و شیائو ژان می­تونست قسم بخوره، دو کره­ی تیره چشم­هاش از هیجان برق می­زنن.

صداش زد"ییبو؟"

"بله ژان گه؟"

"قبلا روستا رفتی؟"

مرد جوون جواب داد"نه فکر نمی­کنم رفته باشم"

"واقعا؟ پس معمولا تعطیلات کجا میری؟"

"منظورت روزای تعطیل خودمه؟ من فقط می­خوابم، تو خونه بازی می­کنم یا برای فیلم دیدن میرم بیرون چون مشخصا نمی­تونم تو روزهای هفته این کار رو انجام بدم"

"اوه..."

جوابش به قدری صریح و صادقانه بود که شیائو ژان نتونست فشار بیشتری بهش بیاره. درواقع می­خواست ازش بپرسه که به ساحل، کوه یا سفر خارج از کشور رفته، مخصوصا وقتی کوچیک بوده، اما نحوه جوابش براش کافی بود که بدونه احتمالا این سوال رو نباید بپرسه.

"ژان گه، این چیه؟"

"چی؟"

وانگ ییبو با انگشت اشاره­اش به شیشه جلو ماشین به سمت خاصی اشاره کرد"این. این ماشین بزرگی که داره رو زمین حرکت می­کنه. چرا علف­ها رو خرد می­کنه و خاکو جابه­جا می­کنه؟"

"این یه تراکتوره ییبو. ازش برای شخم زدن مزرعه قبل از شروع کاشت بذر استفاده می­کنن"

به سمت دیگه اشاره کرد"اوه... پس اینها چین؟"

"مترسک"

"مترسک؟ اونایی که تو بیشتر فیلم ترسناکا هستن؟ اینا کاربردشون چیه؟ چرا همچین چیزای ترسناکی رو وسط زمین می­ذارن؟"

"چون اونها.... پرنده­ها رو می­ترسونه؟"شیائو ژان جواب داد اما مرد جوون نگاه گیجی بهش انداخت و در آخر، بهش توضیح داد این چیزهایی که اسمشون مترسک بود چطور کار می­کردن و به کشاورزها کمک می­کردن تا پرنده­های وحشی رو فراری بدن تا دونه­های تازه کاشته شده­­شون خورده نشه.

سوال وانگ ییبو به همین جا ختم نشد. بیرون از بزرگراه و تو جاده خلوت شهر کوچیک، همیشه چیزهایی وجود داشت، مردم، ساختمون­ها و اشیا که توجهش رو جلب می­کرد و باعث می­شد سوالات دیگه­ای ازش بپرسه. راستش، هیچ تفاوتی با یه پسر بچه هیجان زده تو اولین سفر مدرسه­اش نداشت و شیائو ژان فکر می­کرد خیلی بامزست. با این حال شیائو ژان همزمان فکر می­کرد تا حدودی ترحم­برانگیز به نظر می­رسه.

اگه بعد از این همه ماه­هایی که با هم گذرونده بودن، یه چیز یاد گرفته بود، اون این بود که وانگ ییبو علی­رغم ثروت و رفاه خانواده­اش، احتمالا اون­طور که مردم فکر می­کردن دوران کودکی خوشی نداشت. مرد جوون­تر چیزی بهش نگفته بود اما عادات و رفتارهایی که شیائو ژان دیده بود، همه یه نتیجه رو داشت.

"ییبو، بعد از اون چراغ قرمز، بپیچ راست و بعدشم برو سمت چپ"

"نزدیک خونه­تونیم؟"

"هــــوم... فقط یه کم بیشتر. من به عمو لی پیام دادم و بهش گفتم به زودی می­رسیم"

شاید واقعا ثروت و رفاه نمی­تونست معیار مناسبی برای خوشبختی کسی باشه. با این حال شیائو ژان بلافاصله این فکر رو رد کرد. هر موقعیتی که خانواده وانگ ییبو در گذشته داشتن و هنوز هم دارن، در جایگاهی نبود که دخالت کنه چون یه غریبه بود. خوب می­شد اگه فرضیاتش اشتباه باشن و مرد با عشق و مراقبت نزدیک­ترین افرد زندگیش بزرگ شده باشه. اما حتی اگه حق با خودش بود تنها کاری که باید انجام می­داد این بود که اطمینان حاصل کنه الانش به خوشی بگذره.

اینکه حتی اگه وانگ ییبو ممکن بود در گذشته ناراضی بوده باشه، قرار بود الانش و از امروز به بعد زندگی خوبی داشته باشه که در آینده با علاقه ازش یاد کنه.

***

"ژان ژان به خونه خوش اومدی!"

"عمو لی خیلی وقته می­گذره. من برگشتم!"

مرد میانسال مهربون به نظر می­رسید و کنار خونه­ای که نزدیک رودخونه بود ایستاده بود. لبخند شیائو ژان به محض بیرون اومدن از ماشین شکوفا شد و هر دو همدیگه رو محکم بغل کردن. عمو لی چند بار دستش رو نوازش کرد؛ لبخندی آشنا و در عین حال نوستالژیک روی صورت پیرش نقش بست و بعد، از کنار برادرزاده­اش به مرد جوونی که قبلا ندیده بود نگاه کرد.

"همون دوستته که تلفنی گفتی بهمون؟"

"بله، عمو. ما تا یه هفته دیگه مزاحمتونیم"

"این حرفا چیه. سلام! اسمت چیه؟"

"وانگ ییبو هستم. از دیدنتون خوشحالم آقای لی" وانگ ییبو مودبانه به مرد پیر تعظیم کرد و بلافاصله محکم بهش دست داد.

"اشکالی نداره، اشکالی نداره. نیازی نیست انقدر رسمی باشی. می­تونی عمو صدام کنی" پیر مرد خندید "خب، همه­اش ایناست؟ یه چمدون کوچیک و کوله پشتی؟"

"بله عمو. اوه از شهر هم تنقلات آوردیم تو صندق عقبه" شیائو ژان خواست سمت ماشین برگرده که عموش جلوش رو گرفت.

"نه، مهم نیست بعدا می­تونیم بریم سراغش. چرا اول نمی­رید تو؟ مامان­بزرگت خیلی مشتاق دیدنته طوری که از دیشب تا حالا چشم رو هم نذاشته"

"اوه متوجهم... الان کجاست؟"

"طبق معمول تو حیاط خلوت. سعی نکن غافلگیرش کنی ممکنه از صندلی بیفته و کمرش رگ به رگ بشه"

عموی مهربونش خندید و ضربه­ای به کمرش زد. شیائو ژان با لبخند جواب شوخیش رو داد. بعد صورتش رو بلند کرد و وانگ ییبوی متحیر رو دید که هنوز کنار ماشین ایستاده بود و بی­صدا به شوخی کوچیکشون خیره شده بود. مرد جوون گیج به نظر می­رسید. وقتی نگاهشون به هم افتاد، انگار وانگ ییبو تو یه جاده پرپیچ و خم گم شده بود و به تازگی راه خروج رو پیدا کرده بود و از کسی کمک می­خواست.

شیائو ژان با دیدن عکس­العملش لبخندی زد و سرش رو تکون داد"بیا ییبو. بیا بریم پیش مامان­بزرگ"

"اوه... باشه..."

حرکاتش برخلاف همیشه که با اطمینان بود، موذب بود. شیائو ژان فکرش رو نمی­کرد که عصبی تو بدنش داشته باشه و این واقعا شگفت­انگیز بود. با این حال چیزی به زبون نیاورد، و به سمت در ورودی خونه حرکت کرد.

اونجا، تو ایوون کنار حیاط خلوت، مقابل شالیزارهای بی­پایان پای کوه، زنی مسن به آرومی روی صندلی گهواره­ایش نشسته بود.

"... مامان بزرگ"

صندلی حرکت آرومش رو متوقف کرد. زن مسن کمی مبهوت به نظر می­رسید. با این حال برگشت تا صاحب صدا رو ببینه. یه وسیله کوچیک تو گوشش بود، دقیقا شبیه چیزی که خودش داشت. شیائو ژان اون لحظه حس می­کرد قلبش داره می­ترکه.

"ژان ژان؟"

"مامان بزرگ..."

شیائو ژان بدون فکر سمتش هجوم برد و روی زانوهاش افتاد و خودش رو تو بغلش انداخت. مامان بزرگ تعجب کرده بود اما بغلش کرد و پشتش رو مالید، خیلی زود لبخند بی­دندونی روی صورت چروکش نقش بست. صداش نسبت به سنش خشن بود اما همون لطافت رو تو ذهنش داشت.

"ژان ژان بالاخره اینجایی. سفرت از شهر تا اینجا چطوری بود؟"

"خوب بود مامان بزرگ. ترافیک نبود و هوام خوب بود. مشکلی هم برامون پیش نیومد"

"خوبه، خوبه. خوشحال شدم. شاید ابرهام فهمیدن ژان ژان بعد از یه مدت طولانی داره برمی­گرده برای همین نباریدن"

یه حس نوستالژیک بود، یه صدای نوستالژیک، یه عطر نوستالژیک. شیائو ژان احساس می­کرد داره اشکش درمیاد، اما در عین حال نمی­تونست جلوی خنده­اش رو بگیره.

از بغل مادربزرگش بلند شد و سریع چشم­هاش رو مالید. بینیش رو بالا کشید و با لبخند به صورت زن خیره شد.

"سمعکت چطوره مامان بزرگ؟خوب کار می­کنه؟"

"آره، بالاخره می­تونم تلویزیون ببینم بدون اینکه همسایه به خاطر بالا بودن صدا شکایت کنه" هردوشون خندیدن و پیرزن موهاش رو به هم ریخت"خیلی بزرگ شدی. وقتی رفتی شهر بازم قد کشیدی؟"

"چطوری می­تونم بازم قد بکشم وقتی همچین سنی دارم؟ مامان بزرگ نگو یادت رفته چه شکلی بودم"

"شایدم درست باشه. مدت زیادیه که همو ندیدیم، ممکنه حافظه­ام کم شده باشه"

مادربزرگ با خنده بهش چشمک زد. بعد به پشتش خیره شد و همون لحظه بود که متوجه مرد جوون دیگه­ای که دم در ایستاده بود و فاصله کمی باهاشون داشت، شد. لبخند مهربونی روی لبش نشست.

"اوه ، این همون دوست خاصته ژان ژان؟"

"اوه، آره مامان بزرگ. اسمش وانگ ییبوئه. تمام مسیر از شهر تا اینجا رو رانندگی کرد برای همین مجبور نشدم با اتوبوس بیام"

وانگ ییبو دوباره تعظیم مودبانه­ای کرد و مثل یه مجسمه ثابت وایستاد. پیرزن با کمک دست­های نوه­اش از روی صندلی گهواره­ای بلند شد. با قدم­های کوچیکی به مرد جوون نزدیک شد و به آرومی بازوش رو نوازش کرد.

"اوه چه مرد جوون خوشتیپی. ژان ژان از کجا پیداش کردی؟"

شیائو ژان خندید"مطمئنا از تو مغازه نخریدمش. شوخی کردم. چند وقت پیش موقعی که داشتم یکی از سفارش­هام رو تحویل می­دادم باهاش آشنا شدم"

"فهمیدم. وانگ ییبو، درسته؟ وای واقعا جوون به نظر میای. چند سالته؟"

وانگ ییبو با لکنتی از سر اضطراب گفت "من... امسال بیست و سه سالم می­شه" احتمالا انتظار نداشت همچین سوالی ازش پرسیده بشه.

"خیلی جوونی و شنیدم همین الانشم کسب و کار خودتو داری؟ ژان ژان ما شش سال ازت بزرگ­تره اما بازم همین­طوری مونده"

"مامان بــــــزرگ...."

پیرزن به اعتراض نوه­اش خندید و لبخند بی­دندونش رو دوباره نشون داد"داشتم شوخی می­کردم" پیرزن دوباره حواسش رو به مرد جوون داد"ژان ژان بهم گفت خیلی بهش کمک کردی. از اینکه مراقب ژان ژانمونی ممنونم. امیدوارم زیاد برات دردسر درست نکرده باشه"

وانگ ییبو به سرعت جواب داد"اوه، نه، نه، نه. ژان گه هیچ مشکلی درست نکرده. تازه بهم کمک می­کنه اغلب برام آشپزی می­کنه. من کسیم که درواقع مزاحمشم" شیائو ژان فقط متعجب شد که از کی تا حالا مرد روبروش انقدر ترسو بوده و خودش نمی­دونسته.

"می­بینی ژان ژان، دوستت نه تنها خوشتیپ و موفقه تازه اخلاقشم بیسته. باید ازش یاد بگیری"

"می­دونم مامان بزرگ، می­دونم. وانگ لائوشی لطفا از این به بعد منو به شاگردی قبول کن"

وانمود کرد که بهش تعظیم می­کنه. نگاه گیج صورت وانگ ییبو اونقدر بامزه بود که هم خودش و هم مادربزرگ همزمان زدن زیر خنده. تا حالا ندیده بود مرد این همه دستپاچه شده باشه. شیائو ژان فکر کرد بالاخره مناسب سنت رفتار کردی.

"خب، حالا که اینجایین اول برین یه کم استراحت کنین. حتما این سفر طولانی خسته­تون کرده، خوب شد که قبل از تاریک شدن هوا رسیدین، منم برم الان شامو آماده کنم"

"به کمک احتیاج داری مامان بزرگ؟"

"اشکال نداره ژان ژان. خیلی وقته که از برگشتنت می­گذره پس برید استراحت کنید. چرا اول اتاقتو به دوستت نشون نمی­دی؟"

مادر بزرگ بعد از گفتن این حرف داخل آشپزخونه رفت و اون دو تا رو تو ایوون تنها گذاشت. شیائو ژان به شخصی که کنارش بود خیره شد. وانگ ییبو هنوز به داخل خیره شده بود، انگار که دنبال مادربزرگ بود، اگرچه پیرزن دیگه دیده نمی­شد. به جای مضطرب بودن، انگار نمی­دونست باید چیکار کنه، چی بگه و چطوری باید رفتار کنه. این واقعا اولین باری بود که شیائو ژان این حالتش رو می­دید. لبخند کم­رنگی روی لبش نشست. آروم به مرد جوون­تر نزدیک شد و به بازوش ضربه زد.

"بیا ییبو،بیا وسایلمون رو ببریم تو اتاق"

"اوه... باشه..."

وانگ ییبو مطیعانه موافقت کرد. اونها به ماشین پارک شده جلوی در برگشتن و چمدون و جعبه تنقلاتی که به عنوان سوغاتی آورده بودن برداشتن و بعد جعبه رو به عمو لی که از دیدن انواع غذاها و نوشیدنی­های شهری هیجان­زده به نظر می­رسید، دادن.

خونه خانوادگی شیائو ژان یه خونه معمولی تو حومه شهر بود. اونقدر بزرگ نبود و خود ساختمون قدیمی به نظر می­رسید. با این وجود هنوز هم بزرگ­تر از خونه­های معمولی تو شهرهای بزرگ بود. خونه سه خوابه بود که یکیش برای مادربزرگ، یکی برای عمو لی و دیگری اتاقی بود که شائو ژان قبل از رفتنش به شهر برای کار پیدا کردن، توش زندگی می­کرد. خانواده­اش هنوز اتاقش رو مثل روز اول نگه داشته بودن تا هرموقع که تصمیم گرفت برگرده، اونجا بمونه.

البته الان که برگشته بود، اینجا جایی بود که تو مدت اقامتش می­خوابید.

شیائو ژان وقتی وارد اتاق خواب قدیمیش شدن، چراغ­ها رو روشن کرد"متاسفم که اتاق کوچیکه" دید که وانگ ییبو داره اطراف رو نگاه می­کنه و بلافاصله بهش چیزی نمی­گه. واقعا یه اتاق معمولی بود و هیچ چیز جالبی نداشت، و مطمئنا به زیبایی اتاق هایی که تو راه توش اقامت داشتن نبود. نگران بود که مرد جوون­تر ممکنه احساس ناراحتی داشته باشه چون عادت نداشت تو همچین جای کوچیک و ساده­ای بمونه.

لبخند مضطربی زد"اوم، تازه کولر گازی رو نصب کردیم، و تخت یه کم از تخت آپارتمان بزرگ­تره، پس اونقدرام جامون تنگ نیست"

وانگ ییبو به جای جواب دادن به حرف­هاش، سوال دیگه­ای پرسید "اینجا اتاقته؟"

شیائو ژان با گیجی سرش رو خم کرد"آره، همین­طوره"

"پس تو اینجا زندگی می­کردی؟"

شیائو ژان بهش خیره شد"آره... چیزی شده؟"

دوباره وانگ ییبو به جای جواب دادن، فقط محیط اطرافش رو اسکن کرد و گوشه گوشه اتاق رو نگاه کرد. بالاخره چشم­هاش روی میز کوچیکی نزدیک پنجره متوقف شد. روی میز، یه قاب عکس قدیمی بود که عکس پشت شیشه قاب درحال محو شدن بود. عکس از یه زوج جوون و پسر کوچیک بود.

وانگ ییبو سمتش چرخید"این تویی؟"

شیائو ژان گفت"اوه، پدر مادرمن" و به میز نزدیک شد و به قاب عکس نگاه کرد. این عکس یکی از اولین چیزهایی بود که وقتی صبح از خواب بیدار می­شد، می­دید، البته قبل از نقل مکانش به شهر. واقعا عکس قدیمی­ای بود و تو عکس کمتر از ده سال سن داشت. اگه این عکس نبود، شاید خیلی وقت پیش چهره مادر و پدرش رو فراموش می­کرد.

مرد جوون به پسری که تو عکس بود اشاره کرد"پس تویی؟"

"آره"

"کی گرفته شده؟"

"یادم نمیاد... فکر کنم اون موقع هفت یا هشت ساله بودم، یعنی... حدود بیست سال پیش؟" شیائو ژان همون­طور که چونه­اش رو می­مالید، سرش رو تکون داد و به سقف خیره شد"باید موقع تعطیلات تابستونی باشه، وقتی که ابتدایی بودم"

"رفته بودی مسافرت؟"

"هوم، فکر نمی­کنم یه سفر محسوب بشه. قبلا تو شهر بغلی یه شهربازی کوچیک بود. ما هرچندوقت یه بار می­رفتیم اونجا، مخصوصا تو تعطیلات مدرسه. این عکسم اونجا گرفتیم"

"اوه..."

دوباره در جواب نگاه خیره تو خالی و جواب مبهمی گرفت. این شخص اصلا شبیه شخصی که یک ساعت پیش مدام هیجان زده و کنجکاوانه سوال می­کرد نبود و به محض رسیدن به خونه­اش، یک­دفعه سکوت کرده بود انگار که انرژیش ته کشیده بود و دود شده بود رفته بود تو هوا. اولش شیائو ژان فکر می­کرد به خاطر ملاقات با عمو و مامان بزرگش که افراد غریبه هستن احساس معذب بودن می­کنه. با این حال، حالا که فقط دوتاشون تو اتاق تنها بودن، دلیلی برمعذب بودن و مضطرب بودنش وجود نداشت. شیائو ژان فقط متعجب بود که چرا وانگ ییبو طوری رفتار می­کرد که انگار یه آدم متفاوته.

شیائو ژان توجهش رو جلب کرد"... ییبو، می­خوای بری بیرون یه کم بگردی؟"

"بیرون؟"

"هوم... بیا بریم قدم بزنیم. اطراف رو بهت نشون میدم"

وانگ ییبو ابروش رو بالا انداخت"اما مامان بزرگت چی...؟"

اما شیائو ژان لبخندی زد و بازوش رو کشید"تا وقتی بگیم میریم بیرون مشکلی نداره. به هرحال طول می­کشه تا آشپزیش تموم بشه. زیاد بیرون نمی­مونیم. حالا دیگه بیا"

همون­طور که مرد جوون رو از خونه بیرون می­کشید به خانواده­اش اطلاع داد که برای قدم زدن بیرون می­رن.  اولش به ذهنش هم خطور نمی­کرد، اما وقتی زیر آفتاب گرم بعد از ظهر قرار گرفتن، خودش جلوتر راه می­رفت و وانگ ییبو مثل یه بچه گم شده پشت سرش حرکت می­کرد، انگار که جاشون برعکس شده بود. اون زمان، خودش کسی بود که همیشه مرد رو دنبال می­کرد، چون ناگهانی به جایی که قبلا هرگز نرفته بود می­کشوندش. و حالا شیائو ژان با فکر بهش نمی­تونست جلوی لبخندش رو بگیره.

"خوشبختانه نتونست صورتمو ببینه. اگه می­دید شروع به غر زدن می­کرد"

جاده­ی جلوی خونه­ی خانوادگیش به اندازه­ای عریض بود که فقط دو ماشین و شاید یه دوچرخه ازش رد بشه و با این وجود، برخلاف شهر، عمدتا هوا صاف بود و تقریبا هیچ ماشینی از اونجا رد نمی­شد. فقط گاهی اوقات، هرچند وقت یه بار کامیون­های بزرگی که محصولات رو حمل می­کردن، از اونجا رد می­شدن. اکثرا دوچرخه­سوارها و افراد پیاده از اونجا رد می­شدن.

شیائو ژان تو راه خیلی از همیسایه­هاشون رو دید. خیلی­هاشون عموها و عمه­هایی بودن که با مادربزرگ یا پدر و مادر مرحومش دوست بودن و بزرگ شدنش رو دیده بودن. درسته، همشون از برگشتنش متعجب شده بودن و حتی با دیدن جوون خوشتیپی که همراهش بود میزان تعجبشون چند برابر شده بود. دیدن واکنش ییبو به رفتار دوستانه مردم شهرش خنده­دار بود. واضح بود که بهشون عادت نداره، و بیشترین چیزی که از عهده­اش برمیومد این بود که قبل از این که زیر رگبار سوال­هاشون گرفته بشه، بهشون تعظیم و سلام کنه. به عنوان کسی که تو روستا بزرگ شده بود، این نوع رفتار بزرگ­ترها برای شیائو ژان چیز غیرعادی­ای نبود، اما فهمید برای شخصی مثل وانگ ییبو که تمام زندگیش رو بین مردم فردگرای شهری گذرونده، این رفتار «بیش از حد مزاحم» به نظر می­رسید پس در نهایت تصمیم گرفت به یه مکان آروم­تر ببرتش، جایی که کمتر احتمال برخورد با افراد دیگه وجود داره.

"بیا اونجا بشینیم"

شیائو ژان با قدم زدن به سمت ساحل رودخونه، نقطه­ای رو پیدا کرد که زمین شیب­دار بود و چمن­های خیلی بلندی نداشت. بیشتر سنگریزه­های کوچیک و روشن ماسه­های خشن رو پوشونده بودن و درست مقابلشون رودخونه زلالی بود که اون منطقه رو از طرف دیگه جدا می­کرد. سرعت آب خیلی نبود، اما هنوز می­تونستن صدای برخورد آب با چند صخره بزرگی که لبش نشسته بودن رو بشنون. نسیم بهاری و آرامش­بخش بود. شیائو ژان با دمی عمیق هوای تازه رو وارد ریه­هاش کرد و به نقطه خالی کنارش دست کشید.

به آرومی سمت مرد جوون­تر اصرار کرد"بیا اینجا ییبو"

کمی تردید تو چشم­هاش وجود داشت، اما وانگ ییبو بی­حرف به پیشنهادش عمل کرد. کنارش نشست و زانوهاش رو بغل گرفت و به منظره مقابلش خیره شد.

"خوبی تو؟"

وقتی شیائو ژان این حرف رو زد، چشم­های تیره­ای بلافاصله سمتش برگشتن. چشم­هاش نسبتا متعجب، مبهوت و کمی عصبی بودن.

دوباره گفت"انگار از وقتی رسیدیم اینحا مضطربی، فکر کردم که ممکنه اینجا برات عجیب بوده باشه. یا شاید خانواده­ام یا همسایه­ها باعث شدن حس ناراحتی داشته باشی"

وانگ ییبو گفت"اوه... نه، این­طور نیست"با این حال انگار متوجه نگرانیش شده بود، چون مرد جوون در ادامه گفت"ژان گه، تو مردم زیادی رو این اطراف می­شناسی"

شیائو ژان لبخند ظریفی زد"ما نزدیک هم زندگی می­کنیم، قبل از اینکه برم شهر، تقریبا هر روز همدیگه رو می­دیدیم. مثلا وقتی صبح داشتم می­رفتم مدرسه یا وقتی بعد از ظهرها بیرون بازی می­کردم. بعضی وقتا هم مامان بزرگ و خاله­ها با هم آشپزی می­کردن یا وقتی وسیله آشپزی از هم قرض می­گرفتن"

"منظورت از قرض گرفتن وسایل آشپزی چیه؟"

"مثلا، یه بار مامان بزرگ وقتی داشت آشپزی می­کرد فهمید یادش رفته یکم بوک چوی بخره، برای همین از همسایه­مون یه کم قرض گرفت و روز بعد وقتی بازار می­رفت یه کم بیشتر می­خرید و بهش برمی­گردوند"

وانگ ییبو چنان نگاه عجیبی بهش انداخت که حتی نیاز نداشت افکارش رو با صدای بلند به زبون بیاره تا شیائو ژان بفهمه به چی فکر می­کنه. قبلا چند بار به آپارتمان وانگ ییبو رفته بود. با کنار گذاشتن این واقعیت که مرد واقعا نمی­تونست آشپزی کنه، وقتی از بیرون داخل می­شد، اگه حتی با همسایه­اش برخورد می­کردن، بیشترین کاری که وانگ ییبو و همسایه­هاش انجام می­دادن نگاه کردن به هم و سلام کردن به همدیگه و رد شدن از کنار همدیگه بود. تو همچین محیطی، هیچ راهی وجود نداشت که همسایه­ها اونقدر به هم نزدیک باشن که بتونن لوازم آشپزی از هم قرض بگیرن.

"به هرحال، یه همچین چیزیه. می­دونم که زیاد تو شهرهای بزرگ این کارا رو نمی­کنن، برای همین ممکنه برات عجیب باشه"

"نمی­تونید فقط لوازمی که می­خوایید رو سفارش بدید؟"

"این مربوط به خیلی وقت پیشه. هنوز پیک آنلاینی وجود نداشت و فقط بازارهای سنتی و سوپرمارکت­های کوچیک بودن. پس به جای اینکه این همه راه خودت بری بگیری، خیلی زود از همسایه قرض می­گیری، اما البته این فقط در صورتی ممکنه که با همسایه­هات رابطه خوبی داشته باشی"

وانگ ییبو سرش رو تکون داد"اوه..." برای لحظه­ای سکوت کرد، انگار که داشت اطلاعات جدید رو هضم می­کرد"پس درمورد زمان بازیت چی؟"

"زمان بازی؟"

"گفتی که بعداز ظهر می­رفتی بیرون بازی می­کردی. چی بازی می­کردی؟"

"اوه، فقط بازی معمولی بچه­ها. گرگم به هوا، بادبادک بازی... گاهی اوقات هم تو تابستون تو رودخونه بازی می­کردیم"و به رودخونه اشاره کرد.

مرد جوون اخم کرد"این رودخونه؟ اینجا چه بازی می­کردی؟"

"فقط آب بازی می­کردیم، به هم آب می­پاشیدیم و یه کم شنا می­کردیم. گاهی وقتا هم سعی می­کردیم با دست خالی ماهی بگیریم، اگرچه شکست­هامون بیشتر از موفقیتمون بود"

شیائو ژان خنده کوچیکی کرد. با یادآوری خاطرات کودکیش، دلبستگی کوچیکی تو دلش نشست. پدر و مادرش رو از دست داد و شنواییش تو بچگی آسیب دید. هنوز یادش بود اون زمان چقدر آسیب دیده بود. با این حال، وقتی بهش فکر می­کرد خودش رو کاملا خوش­شانس می­دونست. حداقل مامان بزرگش پیشش بود. بعد از گرفتن سمعک، تونست به مدرسه برگرده و دوباره دوست­هاش رو ببینه. این به این معنا نبود که تو این مسیر هیچ مشکلی وجود نداشته باشه، اما می­تونست بگه به اون چیزی که داشت راضی بود. زندگیش مطمئنا راحت نبود، اما از داشتن یه خانواده مهربون و دوست­های خوب سپاسگزار بود.

و حالا که با این مرد ملاقات کرده بود، آرزوی دیگه­ای جز محافظت از چیزایی که قبلا داشت نداشت.

"... ییبو؟"

بعد از اینکه به خودش اومد متوجه شد که مرد جوونی که کنارش بود، به رودخونه مقابلش خیره شده. شیائو ژان نمی­تونست به خوبی بفهمه به چی فکر می­کنه. آشفته، غمگین یا عصبی به نظر نمی­رسید، با این حال شیائو ژان می­-دونست چیزی داره آزارش میده.

دوباره پرسید"ییبو، حالت خوبه؟ خسته­ای؟"

مرد جوون گفت"... خوبم" و دوباره ساکت شد و دم عمیقی کشید، لبخند ریزی زد"شاد به نظر میای ژان گه. حتما خیلی خوب بوده"

شیائو ژان پشت گردنش رو مالید و خنده کوچیکی کرد"خب، برای یه بچه فکر کنم خیلی سرگرم­کننده به نظر می­رسید. این چیز غیرعادی­ای نبود. از اونجایی که ما گزینه­های زیادی تو حومه شهر نداشتیم، اینها تمام کارهایی بودن که می­تونستیم انجام بدیم"

وانگ ییبو سرش رو تکون داد"نه، جالب به نظر می­رسه" لبخند  کوچیکش هنوز روی صورتش بود"حدس می­زنم یه کم به داستانت حسادت می­کنم. کاش می­تونستم من هم امتحان کنم"

شیائو ژان با بازیگوشی بازوش رو تکون داد"اگه بخوای همیشه می­تونیم امتحانش کنیم، آب هنوز تو فصل بهار سرده و نمی­تونیم توش بازی کنیم، اما فردا می­تونیم چندتا بادبادک بگیریم. من بهت یادت میدم چطوری باهاشون بازی کنی، چطور به نظر می­رسه؟"

"... ژان گه من..."

مرد جوون می­خواست حرف بزنه که یهو متوقف شد. شیائو ژان بهش خیره شد و منتظر ادامه حرفش موند، اما درعوض گشاد شدن چشم­های وانگ ییبو رو دید. مرد یهو از جاش پرید و چند قدم به عقب برداشت.

"ییبو؟"

با لکنت گفت"این... اونجا رو نیـ... نیگا"

"چیه؟"

"اونجا نزدیک پات..."

شیائو ژان نمی­تونست بفهمه چی می­گه اما تصمیم گرفت نگاه وحشت زده­اش رو دنبال کنه و به زمین خیره شد. روی سنگریزه­ها و ماسه­های خاکستری رنگ کنار زانوی چپش ملخ بزرگی آروم نشسته بود و سرش به کار خودش بود.

شیائو ژان تقریبا از خنده منفجر شد.

"درسته. این بچه از حشرات می­ترسه"

حشره بیچاره رو برداشت. همون لحظه، تقریبا می­تونست مرد جوون رو ببینه که می­خواد با سرعت دیوونه­وار از اونجا فرار کنه، و فکر می­کرد که قصد داره با اون موجود تو دستش بهش نزدیک بشه. اما وانگ ییبو این بار خوش شانس بود چون شیائو ژان امروز حال و هوای شیطنت نداشت. ازش دور شد و سمت منطقه­ای که پر از علف­های بلند بود رفت و ملخ رو همونجا رها کرد که به سرعت بین بوته­ها ناپدید شد.

و بعد سمت مرد که به حالت آماده باش ایستاده بود برگشت"ببین، تموم شد ییبو"

وانگ ییبو پرسید"رفتش؟"

"آره"

"واقعا رفتش؟"

"واقعا. انداختمش اون­ور و خودش رفت"

"اوه... باشه..."

اما مرد جوون­تر بعد از گفتن این حرف بازم جرئت نکرد بهش نزدیک بشه و سر جاش ایستاد. در نهایت شیائو ژان کسی بود که بهش نزدیک شد.

"لازم نیست بترسی. فقط ملخ بود، گاز نمی­گرفت"

"اما حال به هم زن بود"

"واقعا که تو.... وقتی تو خونه تنها باشی، سوسک ببینی چیکار می­کنی؟"

"سرویس نظافت خونه بهم کمک می­کنه و می­کشتش، اما خیلی وقته ندیدمشون"

شیائو ژان فقط آهی کشید"... باشه" یادش رفته بود که مرد تو جایی کاملا متفاوت با خودش زندگی می­کنه."به هرحال، تو می­خواستی یه چیزی بگی، درسته؟ چی بود؟"

"چی؟"

"قبل از اینکه به خاطر ملخ فرار کنی" پوزخند تمسخرآمیزی زد."نمی­خواستی چیزی بگی؟"

"اوه..."

وانگ ییبو کمی نگاهش رو پایین انداخت. شیائو ژان باکنجکاوی، صبورانه منتظر موند و به صورتش نگاه کرد. نمی­تونست صورتش رو بخونه چه برسه به اینکه ببینه به چی فکر می­کنه. با این حال، مرد جوون سرش رو بلند کرد و نوک پیرهنش رو کشید.

نالید. "ژان گه گشنمه. شام هنوز آماده نشده؟"

شیائو ژان که انتظار همچین جوابی رو نداشت برای لحظه­ای متعجب شد. با این حال بار دیگه با صدای کوچیکی خندید.

"بچه کوچولوی احمق" سرش رو تکون داد"باشه بیا برگردیم خونه، مامان بزرگ دیگه باید تا الان آشپزیش رو تموم کرده باشه"

وانگ ییبو صدایی درآورد و لبخند ظریفی زد. شیائو ژان به این نتیجه رسید که از ترفند همیشگیش یعنی لوس کردن خودش استفاده کرده. به آرومی به پشتش ضربه­ای زد، هم به نشونه انتقام هم اینکه بهش اشاره کنه دنبالش حرکت کنه. وقتی هردوشون از ساحل آروم رودخونه فاصله گرفتن، مرد جوون رو به سمت خونه هدایت کرد. درست مثل قبل وانگ ییبو مطیعانه پشتش قدم می­زد و تا رسیدن به جاده اصلی روی سراشیبی قدم برمی­داشت.

چیزی که متوجهش نشده بود این بود که تو لحظه آرومی که تو راه برگشت سپری می­کردن، مرد جوون بی­صدا جوری بهش خیره شده بود که انگار می­خواست حرفی بزنه اما می­ترسید حرفش رو به زبون بیاره.

***

فکر می­کرد اونها تنها به همدیگه تعلق دارن.

روز جای خودش رو به شب داده بود. اگه هنوز تو شهر بودن تازه سر شب محسوب می­شد. تو این ساعت تو شهر مردم به بار می­رفتن یا برای تماشای فیلم بیرون می­رفتن و حتی بعضی­هاشون ممکن بود تو راه برگشت از محل کارشون به خونه تو جاده­های شلوغ گیر کنن. اما تو حومه شهر یا حداقل تو اون محله کوچیک این­طور نبود، عادتشون با کسایی که شهرنشین بودن کاملا متفاوت بود.

تو اتاق قدیمی و ساده­ای که شیائو ژان توش زندگی می­کرد، وانگ ییبو پشت به در خوابیده بود و کنارش، صاحب اصلی اتاق به خواب عمیقی فرورفته بود، طوری بغل دیوار تو خودش جمع شده بود که جای زیادی برای وانگ ییبو گذاشته بود، حتی اگه این تخت قدیمی بزرگ­تر از تختی بود که تو استودیوی شخصیش داشت. چراغ­های خونه خاموش شده بود، اما تو اتاق کوچیک چراغ رو میزی از طرف دیگه تخت اتاق رو روشن می­کرد. یه نور زیبا و تزئینی نبود. در عوض یه لامپ قدیمی بود که به نظر می­رسید شیائو ژان ازش برای مطالعه شبانه دوران نوجوونیش استفاده می­کرده، البته زمانی که هنوز تو این خونه زندگی می­کرد.

وانگ ییبو به سختی به خواب رفت. برخلاف شیائو ژان که در عرض چند دقیقه بعد از دراز کشیدنش به خواب عمیقی فرو رفته بود، اما برای وانگ ییبویی که سه روز تمام درحال رانندگی بود این­طور نبود. وقایع امروز مثل یه فیلم سینمایی، بارها و بارها تو ذهنش تکرار می­شدن.

خانواده شیائو ژان، اونها آدم­های خوبی بودن. مردی که اسمش عمو لی بود، با اینکه برخلاف میلش پرحرف بود، اما خیلی صمیمی بود و بیشتر از همه دلش می­خواست زندگی روستایی رو بهش یاد بده. ظاهرا یه مزرعه کوچیک داشت و حتی اگه اونقدر هم درآمد نداشت، برای تامین زندگی دو نفره­شون کافی بود. گاهی هم تو فصل شلوغ برداشت به همسایه­هاشون که مزرعه­های بزرگ­تری داشتن کمک می­کرد و اونها هم مقداری از محصولشون رو به عنوان هدیه بهشون می­دادن.

مامان بزرگ شیائو ژان مهربون­ترین فردی بود که وانگ ییبو تا به حال دیده بود. ملایم بود اما در عین حال شخصیتی قوی داشت، کسی که هرچیزی نمی­تونست به راحتی بلرزونتش که به یاد یکی مینداختش. وانگ ییبو تازه فهمیده بود که شیائو ژان به کی رفته و غذایی که درست کرده بود مزه­اش فرازمینی بود، اغراق نبود اگه می­گفت از بیشتر غذاهای رستورانی اونجا خوشمزه­تر بود.

اما بیشتر از هرچیزی این گرم­ترین شامی بود که وانگ ییبو تو زندگیش تجربه کرده بود. از بچگی همیشه به تنهایی غذا خوردن عادت داشت. به غیر از جلسات کاریش یا مهمونی­های مربوط به کارش، قبل از اینکه شیائو ژان رو ببینه هیچ­وقت با کسی شام نخورده بود. این اولین باری بود که میزناهارخوری رو روشن و پر از جنب و جوش می­دید، نه تنها پراز غذاهای خوب، بلکه با صحبت­های کوچیک و شوخی با هم دور میز نشسته بودن.

دروغ بود اگه می­گفت خوشحال نیست. احتمالا تبدیل به یکی از فراموش نشدنی­ترین تجربیاتی شده بود که تا آخر عمرش یادش می­موند. اما از قضا، فضای گرم، گپ­های دوستانه، خانواده آروم و دوست داشتنی­­ای که امروز با چشم­های خودش دیده بود، همون دلیلی بود که از لحظه ورود به اونجا باعث ناراحتیش شده بود.

وانگ ییبو آهی طولانی کشید، بالاخره از جاش بلند شد و کنار تخت نشست. از روی شونه­اش به چهره آروم شخص کنارش خیره شد. می­تونست شونه­های شیائو ژان رو ببینه که به طور منظم بالا و پایین می­رفت. مژه­های بلندش زیبایی پلک­هاش رو کامل می­کرد.

عاشق چهره خوابیده شیائو ژان بود. با احتیاط دستش رو به طرفش دراز کرد و لای موهای نرم مشکیش کشید. شیائو ژان بیدار نشد؛ چشم­هاش بسته بود و ریتم تنفسش تغییری نکرده بود. وانگ ییبو هنوز به وضوح به یاد داشت که شیائو ژان تو اولین دفعاتی که پیشش خوابیده بود، خواب خیلی سبکی داشت. حتی متوجه کوچیک­ترین لمس می­شد و یا با جابه­جا شدن تخت از خواب می­پرید. به نظر می­رسید آسیب شنواییش علت این واکنش­هاش بوده. از اونجایی که بدون سمعک به سختی می­تونست صدایی رو بشنوه، بدنش رو طوری تمرین داده بود که دائما نسبت به همه چیز هوشیار باشه. زمانی که می­تونست بدون بیدار کردنش از روی تخت بلند بشه، یه بار بود که به خاطر مریضیش بیمار و خسته بود.

اما با گذشت زمان، متوجه شد که شیائو ژان به تدریج آروم­تر شده. حالا حتی اگه این­طور بهش دست می­زد بیدار نمی­شد. شاید تا حدودی عجیب به نظر می­رسید، اما وانگ ییبو این رو یه دستاورد شخصی حساب می­کرد.

که انگار حضورش باعث می­شد مرد احساس آرامش کنه.

"... ژان گه یه کم میرم بیرون"

می­دونست که شیائو ژان نمی­تونه صداش رو بشنوه، اما با این وجود بازم حرفش رو زد. به آرومی از روی تخت بلند شد و از اتاق خواب بیرون رفت.

وانگ ییبو از تاریکی متنفر بود. نمی­تونست چیزی رو ببینه یا چیزی رو حس کنه. باعث می­شد که احساس تنهایی کنه انگار که تو این دنیا تنها مونده و فراموش شده. تمام چراغ­های داخل خونه خاموش شده بود؛ و تنها چراغ­های جلو و پشت ایوون روشن باقی مونده بود که سایه­ای از پشت پنجره درست کرده بود و به اندازه­ای روشن بود که هرکسی راهش رو تو اطراف خونه کوچیک پیدا کنه. معمولا تو این شرایط جرات بیرون رفتن رو نداشت اما با این حال این کار رو انجام داد. نمی­دونست چی وادارش کرده بود انقدر جرات به خرج بده. وانگ ییبو بدون اینکه به اطرافش نگاه کنه، مستقیما به سمت در پشتی متنهی به تراس رفت.

آسمون بی­ابر و پر ستاره بود. چیزی بود که هیچ­وقت قبلا ندیده بود، چیزی که هیچ­وقت نمی­شد تو شهر شاهدش باشی چون طبعیت توسط نورهای ساخته شده به دست انسان­ها بهش غلبه شده بود. نسیم بهاری در طول شب سرد بود، مخصوصا تو مناطق کوهستانی­ای مثل اونجا. با این حال منظره مقابلش به تحمل سرما می­ارزید. وانگ ییبو محکم کاپشنش رو دور خودش پیچید، در رو پشت سرش بست و چند قدم جلوتر به سمت ایوون رفت.

یه صندلی بلند درست شده از چوب بامبو سمت چپش قرار داشت. صندلی گهواره­ای که مادربزرگ شیائو ژان در طول روز روش نشسته بود، به سمت منظره وسیع و آروم قرار داشت. البته هردو صندلی رو می­شد تو فروشگاه­های مبلمان پیدا کرد. خود وانگ ییبو اغلب تو فیلم­ها همچین صندلی­هایی رو دیده بود. با این حال اولین باری بود که صندلی گهواره­ای می­دید، و به همون اندازه بچگونه به نظر می­رسید دلش می­خواست امتحانش کنه.

"کسی ناراحت نمی­شه اگه امتحان کنم، مگه نه؟"

کسی نبود که ببینتش. تا زمانی که صندلی رو جابه­جا نمی­کرد، هیچ­کس متوجه نمی­شد که چی کار کرده. با این فکر به شئ مذکور نزدیک شد و روش نشست؛ یه هیجان کوچیک بی­سر و صدا تو قلبش رشد کرد. همون موقع که پشت خم شد، صندلی کمی به عقب تاب برداشت. وانگ ییبو فکر کرد داره میفته اما وقتی صندلی به جلو برگشت، و دوباره عقب جلو شد، آروم شد. تا حدودی شبیه اسب سواری بود با این تفاوت که تو یه مکان ثابت بود. یا شاید بهتر بود بگیم بهش حس این رو می­داد که انگار تو گهوارست.

لبخند شادی روی لبش نشست. اصلا حس بدی نداشت. درواقع تکیه دادن روی همچین صندلی­ای و دیدن یه منظره به این زیبایی حس راحتی بهش می­داد. حالا می­فهمید که چرا سالمندهایی که تو فیلم­ها می­دید دوست داشتن روی صندلی گهواره­ایشون کنار تراس یا پنجره بشینن. یاد مادربزرگ شیائو ژان افتاد که اوایل روز روی این صندلی نشسته بود. چقدر دلپذیر به نظر می­رسید، چقدر احساس راحتی می­کرد... چقدر گرم نوه­اش رو بغل گرفته بود؛ صداش جوری گرفته بود که انگار می­خواست گریه کنه.

همون لحظه لبخند وانگ ییبو کم­رنگ شد.

خودش تک فرزند بود و تو یه خانواده ثروتمند به دنیا اومده بود. پدر و مادش هردو کارآفرین­های موفقی بودن و تا جایی که یادش میومد، همیشه شب و روز کار می­کردن و هیچ­وقت وقت مراقبت ازش رو نداشتن. همیشه تو یه عمارت بزرگ با ده­ها خدمتکار که از خونه و باغ مراقبت می­کردن، بزرگ شده بود و اونها هم اونقدر مشغول بودن که نمی­تونستن همراهیش کنن. به سختی می­تونست همسایه­ی اون طرف خیابونشون رو ببینه، چه برسه به اینکه یکی هم سن و سال خودش پیدا کنه و باهاش بازی کنه.

اسباب­بازی­های زیادی داشت اما اونها نمی­تونستن باهاش صحبت کنن یا باهاش بازی کنن. همکلاسی­های زیادی داشت اما همشون می­ترسیدن بهش نزدیک بشن. همکارها و شرکا و زیر دست­های زیادی داشت... اما اون افراد دوست­هاش نبودن. و می­دونست اونها فقط به خاطر قصد خاصی که تو ذهنش بود بهش نزدیک می­شدن.

تا جایی که یادش بود همیشه تنها بود.

به همین دلیل بود که وقتی مرد رو دید، حتی قبل از اینکه خودش متوجه بشه، بلافاصله جذبش شده بود.

شاید به این دلیل بود که احساس می­کرد که با هم هم­نظرن. زندگی تو شهر بزرگ، به تنهایی مبارزه کردن بین محدودیت­هاش، بدون کسی که بهش تکیه کنه، کسی که بتونه باهاش صحبت کنه، اگرچه شرایطشون متفاوت بود، وقتی مرد رو نگاه می­کرد، احساس انزوا درونش کم­کم کمرنگ شد."پس من تنها نیستم" شاید همین احساس همبستگی کافی بود که باعث شد دائما همراه اون شخص باشه. می­خواست باهاش بمونه، باهاش صحبت کنه و ازش محافظت کنه تا دیگه هیچ­کدومشون مجبور نباشن تنها باشن. تو دنیایی که هیچ­کس بهشون اهمیت نمی­داد، حداقل هنوز همدیگه رو داشتن.

فکر می­کرد تنها برای همدیگه­ان.

اما اشتباه می­کرد.

برخلاف اون، شیائو ژان هنوز خانواده­ای داشت که دوسش داشتن. شیائو ژان برخلاف اون هنوز دوست­ها و آشناهایی داشت که از دیدنش خوشحال بودن. حتی اگه اینجا نبود، بازم تنها نمی­موند. حتی اگه نبود باز هم افرادی بودن که منتظر باشن. در تمام این مدت داشت به خودش فکر می­کرد. اینکه تنها همراهش تو این دنیا فقط همین شخص بود. درواقع این فقط خودش بود که هیچ­کسی رو تو زندگیش نداشت. برای شیائو ژان. هیچ­وقت تنها دوست و همراهش نبود.

اگه روزی به نتیجه می­رسید که دیگه نیازی بهش نداره، پس...

"بوبو کوچولو، تویی؟"

وانگ ییبو بلافاصله از روی صندلی گهواره­ای پایین پرید. گفتن اینکه متعجب شده بود حق مطلب رو ادا نمی­کرد، تا حد مرگ ترسیده بود، انگار قلبش داشت وایمیستاد. در تراس باز شد و بعد زنی سالخورده که لباس خواب و شال گرمی سرش بود با گیجی کنارش قرار گرفت.

"اوه، عـ........ عصر بخیر"

"اشکال نداره. نیاز نیست انقدر رسمی باشی، من ازت عصبی نیستم"، لبخند مهربونی روی صورت چروکش نشست. مامان بزرگ شیائو ژان همون­طور که دستش رو تکون می­داد، بهش نزدیک شد"درواقع اگه دلت بخواد می­تونی مامان بزرگ صدام کنی، اشکال نداره"

"این... اشکال نداره؟"

"البته که نه. دوست ژان ژانی. چرا اجازه نداشته باشی مامان بزرگش رو مامان بزرگ صدا کنی" زن خندید"دیروقته. بوبو کوچولو اینجا چیکار می­کنی؟"

"من، اوم، این... هیچی، فقط... می­خواستم یه کم ستاره­ها رو ببینم"

"فهمیدم. آره، آره همچین آسمون شبی رو نمی­تونی تو شهر پر از نور ببینی، مگه نه؟"

پیرزن بهش نزدیک شد و کنارش قرار گرفت. وانگ ییبو نمی­دونست باید چیکار کنه و چی بگه. سکوت بینشون سنگین­تر از هرچیزی بود که تا به حال حس کرده بود.

"امم... چرا... مامان بزرگ هنوز نخوابیده؟"درنهایت تصمیم گرفت اولین چیزی که به ذهنش رسید رو بپرسه.

"وقتی هم سن من بشی، خیلی زود خسته می­شی و می­خوابی، اما مثل جوونا به خواب نیازی نداری. وقتی از خواب بیدار بشی، دوباره خواب رفتن سخته حتی اگه نصفه شب باشه" قهقهه زد و ادامه داد"اما فکر کنم امشب نمی­تونم بخوابم چون بالاخره ژان ژان برای دیدنم با یه دوست برگشته"

"خیلی... خیلی وقته که نیومده؟"

"بیشتر از سه ساله. ماه اول که تازه رفته بود شهر، چند باری برگشت تا چیزایی که نمی­تونست بار اول با خودش ببره، ببره. اما از وقتی اون بچه ساکن شده حتی یه سرم بهمون نزد. گاهی وقتا نگران می­شم خیلی از خودش کار بکشه"

وانگ ییبو فکر کرد زن حق داشت نگران باشه. شیائو ژان گاهی اوقات بیش از حد از خودش کار می­کشید و حتی الان هم عادتش چندان تغییر نکرده بود. کاش می­دونست نوه­اش اونقدری از خودش کار کشیده که مریض شده و تصادف کرده...

"بوبو کوچولو، شام امشب چطور بود؟ باب میلت بود؟"

با لکنت گفت"اوه، بله، بله. واقعا عالی بود"

"خیالم راحت شد. وقتی ازش پرسیدم چی دوست داری بخوری، ژان ژان گفت همه چیز می­خوری. برای همین حدس می­زدم و امیدوار بودم که دوسش داشته باشی"

"خوشمزه بود. حتی بهتر از آشپزی ژان گه"

پیرزن با افتخار گفت"البته چون از من یاد گرفته" وانگ ییبو نتونست جلوی خنده­اش رو بگیره چون شیائو ژان هم یه بار همین رو گفته بود. پیرزن دوباره پرسید"اغلب غذاهای ژان ژان رو می­خوری؟"

"هوم. بعد از کار به خونه­اش می­رفتم و با هم شام می­خوردیم. ژان گه گفت از بیرون غذا خریدن، هدر دادن پوله و ترجیح میده خودش برامون غذا درست کنه. گاهی وقتام با هم سوپرمارکت می­رفتیم تا مواد غذایی بخریم"

زن با کمی خوشحالی جواب داد"به نظر شما بچه­ها خیلی به هم نزدیکین. چند وقته همو می­شناسید؟"

"حدود یه ساله..."

"اوه..."

مادربزرگ شیائو ژان متعجب به نظر میومد. نگاهش رو برای مدت کوتاهی ازش گرفت، انگار داشت به چیزی فکر می­کرد. وانگ ییبو نمی­دونست بفهمه چی تو ذهنشه و کمی نگران بود حرف اشتباهی زده باشه. با این وجود زن سالخورده سرش رو تکون داد و لبخند زد.

به سمتش برگشت و آهی کشید"چند ماه پیش وقتی ژان ژان بهمون زنگ زد و گفت بهار امسال برمی­گرده و می­خواد یه دوست رو با خودش بیاره خیلی تعجب کردم. نه همکلاسی­هاش، نه بچه­های همسایه­مون رو به خونمون دعوت نکرده بود. با همه به خوبی کنار میومد، اما هیچ­وقت به کسی نزدیک نمی­شد. بوبو کوچولو، تو باید خیلی براش خاص باشی"

وانگ ییبو می­خواست بپرسه که از چند نظر خاصه، اما تصمیم گرفت حرفی نزنه. با این حال، انگار پیرزن متوجه شده بود به چی فکر می­کرد.

"راستش، وقتی گفت می­خواد برای کار بره شهر، هممون خیلی نگرانش شدیم. هیچی نگفت، اما ما می­دونستیم چرا میره اونجا. حتی اگه کسی رو تو شهر نداشته باشه که بشناسه، حتی با اون شرایطش... من و عموش هیچ­وقت انتظار نداشتیم برامون چیزی رو جبران کنه، اما اون بچه واقعا لجبازه" زن با چهره­ای آمیخته با غم ادامه داد"برای همین وقتی درباره تو بهمون گفت خیلی سوپرایز شدم، اما در عین حال احساس آرامش کردم"

زن با لبخند بهش نگاه کرد"ممنونم که کنارشی"

وانگ ییبو بین کلماتش گم شد. اگه فقط یه شوخی برای رسمی برای آب کردن یخش بود، می­تونست با یه لبخند زدن از کنارش بگذره، اما اگه کسی صمیمانه ازش تشکر می­کرد، چون کسی بود که از بچگی مرد رو بزرگ کرده بود، چطور باید جوابش رو می­داد؟

همون لحظه مادربزرگ شیائو ژان دستش رو بلند کرد و مووهاش رو نوازش کرد.

با علاقه گفت"تو هنوز خیلی جوونی، برای اینکه بتونی روی پای خودت وایستی و  از بقیه حمایت کنی، اما واقعا بچه قوی­ای هستی. ژان ژان واقعا خوش شانسه که تو رو دیده"

"من.... من واقعا..."

"نوه من... ساده­ترین آدمی نیست که بشه باهاش کنار اومد. می­گه حالش خوبه اما نیست، سعی می­کنه تو ضعیف­ترین حالش خودش رو قوی نشون بده. محدودیت­ها و کمبودهای زیادی داره و ممکنه برات دردسرهای زیادی درست کنه. با وجود همه اینها هنوز حاضری کنارش باشی؟"

سوالش برخلاف قیمی بود که سعی می­کرد مطمئن بشه نوه­اش رو تو دست­های مطمئنی می­ذاره. انگار نمی­خواست بهش تحمیلش کنه، کسی که چندین دهه ازش کوچیک­تر بود و برای اولین بار ملاقاتش کرده بود. اما درعین حال نگران چیزی جز سلامتی نوه­اش نبود. وانگ ییبو هرگز کسی رو ندیده بود که چیزی رو این­طور ازش بخواد. احساس ناشناخته­ای تو قلبش جوونه زد و تهدید به بیرون اومدن از سینه­اش می­کرد. با این وجود، همچنان سعی می­کرد خودش رو جمع و جور کنه و محکم جواب بده.

"البته. ژان گه... ژان گه برام خیلی مهمه. ترکش نمی­کنم" دید که با حرفش چشم­های پیرزن گشاد شد اما بعد لبخندی روی صورتش چروکش نشست. پیرزن جلو رفت و بغلش کرد و دستی به پشتش کشید.

زمزمه کرد"ممنونم، خیلی ممنونم"

وانگ ییبو متعجب شد. هیچوقت این­طور بغل گرفته نشده بود، چه برسه به اینکه پشتش مالیده بشه و بهش بگن در مقابل کاری که انجام داده ازش ممنونم. تعریف­های زیادی رو شنیده بود اما هیچ­کدوم شبیه این نبود. نمی­دونست چیکار کنه. لب­هاش می­لرزید، دست­هاش تو هوا آویزون بود و نمی­دونست کجا قرارشون بده.

زن دوباره گفت"نمی­دونستم تو این سن بازم می­تونم یه نوه دیگه هم داشته باشم. تو هم باید خیلی چیزها رو از سر گذرونده باشی. اگه چیزی هست که بهش نیاز داشتی یا می­خواستی صحبت کنی، مامان بزرگ بهت گوش میده، پس هروقت خواستی بیا اینجا"

"من... می­تونم؟"

"البته که می­تونی. خونه ما کوچیک و قدیمیه، اما می­تونی برای همیشه اینجا بمونی. اگه بخوای، اینجا خونه تو هم می­شه"

صداش ملایم بود، اما چیزی باعث شد نفس تو سینه­اش حبس بشه. چشم­هاش داغ کرده بود، حتی با اینکه هیچ اشکی برای ریختن نداشت. وانگ ییبو باترید صورتش رو روی شونه زن مسن گذاشت. قبل از این که بفهمه، خودش رو تو آغوشش غرق کرده بود و همون­طور که محکم زن رو گرفته  بود، صورتش رو تو بغلش پنهان کرده بود.

نتونست ببینه، اما مادربزرگ شیائو ژان هم با تعجب لبخند محبت­آمیزی زد و بازم پشتش رو نوازش کرد.

زن ازش جدا شد و دست­هاش رو روی صورتش گذاشت"به خودت نگاه کن. واقعا پسر خوشتیپی هستی. واقعا تعجب می­کنم ژان ژان چطوری با یه پسر خوشتیپی مثل تو تونسته آشنا بشه"

وانگ ییبو لبخند خجالتی­ای زد"ژان گه هم خوش­قیافه­ست" نمی­تونست به خوبی توضیح بده که چرا اما قلبش حالا کم کم داشت سبک می­شد. یک­دفعه بار بزرگ و نامرئی­ای که تمام روز آزارش می­داد بالاخره ناپدید شده بود.

"نه، نه، تو نمی­فهمی. این قیافه با خودش کلی خوش شانسی زیادی میاره. به این لپ­های تپل نگاه کن، کلی ثروت تو انتظار توئه"

وانگ ییبو فقط در جواب خندید. بار دیگه پیرزن بهش لبخند رد و دستی به بازوش کشید و ژاکتش رو مرتب کرد.

"هوا داره سرد می­شه. بیا بریم تو. باید بعد چند روز رانندگی خسته باشی. برگرد و بخواب"

وانگ ییبو مطیعانه سرش رو تکون داد"شب بخیر... مامان بزرگ..."

"شب بخیر بوبو کوچولو. فردا می­بینمت"

بار دیگه به هم لبخند زدن و زن زودتر داخل خونه شد.

با رسیدن به اتاقشون، شیائو ژان رو دید که هنز خواب بود و هنوز گوشه دیوار تو خودش جمع شده بود و کوچیک­ترین حرکتی نداشت. وانگ ییبو ژاکتش رو درآورد. با احتیاط کنار تخت نشست و به چهره آروم مرد و شونه­هاش که به آرمی بالا و پایین می­شد و زیر پتو فرو رفته بود، خیره شد. عجیب بود. همین الان خیلی احساس ناراحتی و ترس می­کرد، اما حالا حسی جز رضایت نداشت. خشنودی از دیدن این شخص کنارش، درحالی­که تمام وجودش رو بهش سپرده بود و با دونستن این که فردا صبح که بشه، بار دیگه هم رو می­بینن.

وانگ ییبو به پهلو دراز کشید و زیر پتوی مشترکشون فرو رفت. دستش رو دراز کرد و با دقت صورت شیائو ژان رو از شقیقه تا گونه­اش نوازش کرد. فقط انگار ناگهانی تمایل به لمس کردنش داشت. یه جورایی دلش می­خواست نزدیک­تر بهش بخوابه و این دقیقا همون کاری بود که بعدش انجام داد. وانگ ییبو به جلو حرکت کرد، خودش رو درست زیر چونه مرد خم کرد و سرش رو تو گردنش فرو کرد. اگه شیائو ژان از خواب بیدار می­شد، وانمود می­کرد که خوابه این­طوری مجبور نمی­شد ازش فاصله بگیره.

"... هــــــم؟"

نااگهان احساس کرد مرد تکون خورد. شیائو ژان بی­حرکت دست­هاش رو روش انداخت و به سینه­اش نزدیکش کرد و طوری بغلش گرفت که انگار بالش بود. اولش وانگ ییبو فکر کرد بیدارش کرده اما حتی یه ثانیه هم نگذشته بود که فهمید اشتباه فکر می­کرده.

"...بـ...بخـ.... واب"

شیائو ژان قبل از اینکه دوباره ساکت بشه چند بار به پشتش زد اما همچنان بغلش گرفته بود. وانگ ییبو نمی­دونست اون حرف­ها واقعی هستن یا فقط تو خواب حرف زده. طوری که مرد بغلش گرفته بود و نوازشش کرده بود، احساس می­کرد یه بچه­ست که می­خواد آرومش کنه و نمی­دونست این کار آگاهانه انجام شده یا نه. با این حال، با چیزی که دیده بود شیائو ژان تو خواب صحبت می­کرد.

لبخندی رو لبش نشست.

وانگ ییبو دستش رو دور کمرش انداخت و بغلش کرد. خودش رو بهش نزدیک کرد و سرش رو تو سینش فرو کرد و حالا هردوشون با پتوهای نرم پوشیده شده بودن. رایحه شامپو و صابونی که شیائو ژان برای حمام استفاده می­کرد، هنوز تو هوا می­پیچید و درحالی­که کنار هم دارز کشیده بودن و تو بغل هم بودن، شیائو ژان چونه­اش رو روی موهاش گذاشت.

چشم­هاش رو بست و دم عمیقی گرفت. به هیچ چیز دیگه­ای احتیاج نداشت. اگه می­تونستن امشب، فردا شب و شب­های بعد رو همین­طور بگذرونن، براش کافی بود، بیشتر از هر مال و ثروتی که دنیا می­تونست بهش بده.

وانگ ییبو قبل از اینکه هوشیاریش رو از دست بده و بخوابه، نو ذهنش فکر کرد"ژان گه. بیا فردا کنار رودخونه بادبادک بازی کنیم"