1 - 20 of 22 Works by CrackButSerious

Navigation

Listing Works

  1. Tags
    Summary

    اونا با هم یه زندگی ساختن، یه خونه به هم زدن. با هم خوشبخت شدن، با هم بهتر شدن.

    ولی هرچیزی یه پایانی داره. هیچ چیز ابدی نیست

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    5,753
    Chapters:
    1/1
    Kudos:
    10
    Hits:
    14
  2. Tags
    Summary

    "تاریخ واسه کیه سعید؟؟؟"

    "ششم ابان، ساااعت هفت"

    یکی از بچه ها بعد از مکث خیلی طولانی
    سوالی که همه ازش فرار می‌کردن رو پرسید 

    "کی قراره به مشکات بگه؟"

    سکوتشون این دفعه طولانی‌تر بود تا زمانی که صدای داد مشکات بلند شد.

    صداشو جوری بالا برد که به گوش سعید برسه

    " یکیشون هم که ترسوی دو عالمه
    برگشته به من میگه سیستم بالا نمیاد
    من ده تا مثل توئه الف بچه رو می‌برم لب چشمه تشنه بر می‌گردونم
    با این سن و سالت یه بهونه درست حسابی بلد نیستی تو؟
     زل می‌زنی به من، از بهونه‌ی کارمند بانکی استفاده می‌کنی؟"

    وقتی دید سر رسول بیشتر رفت پایین اتیشش تند‌تر شد.
    این مرتیکه داره به چی می‌خنده این وسط.

    دستشو برد زیر چونه رسول و با شدت کشیدش بالا
    "چته تو؟"

    رسول با لبخندی که تقریبا غیرقابل کنترل شده بود و تمام اعضای صورتش رو تحت فشار گذاشته بود شمرده شمرده گفت

    "محب جان بعد از ورودم خواستم بگم که دکمه و زیپ شلوارت هنوز بازه..."

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    5,721
    Chapters:
    1/1
    Comments:
    2
    Kudos:
    16
    Hits:
    34
  3. Tags
    Summary

    محب و رسول نیاز دارن درمورد شک و تردیدها و ترس هاشون با کسی حرف بزنن، بدون ریسک اوت کردن و در خطر گذاشتن خودشون. اینجاست که اکس هاشون -دو نفر که بهتر از هرکسی محب و رسول رو میشناسن- وارد عمل میشن تا بالاخره این دو رو به هم برسونن

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    17,086
    Chapters:
    7/7
    Kudos:
    56
    Hits:
    169
  4. Tags
    Summary

    در با یه ضربه‌ی محکم باز شد. تا اومد با تعجب برگرده ببینه صدا از کجاست یکی یهو حمله کرد و از پشت گردن، لباسش رو کشید. با تمام توانش داد زد: این چه گوهیه؟!؟!
    با بهت تمام برگشت و به صورت خودش خیره شد. صورت خودش؟ پس اینی که تو آینه میدید چیه؟ 
    «میشه تا آینه رو با کله‌ت نقاشی نکردم بنالی این چه کسشریه جناب سروان؟»
    با تعجب به صورت خودش که این کلمات از دهنش درمیومد خیره شد. این چه جهنمیه!
    رسول به خودش اومد و اخم‌هاش درهم کرد. 
    «دو دقیقه اون دهنت رو ببند ببینم چه خبره. صدات رو انداختی پس سرت.»
    روبه‌روی هم موندن. رضا پروانه نفس‌هاش رو به سرعت میداد بیرون. انگار که کل مسیر رو دوییده بود. هی به جسم خودش نگاه میکرد که خودش نبود و تو آیینه قیافه‌ی رسول رو میدید. فکر کنم اونقدر هم فکر کردن نداشت.
    زیر لب زمزمه کرد:«الان جسم من با رضا پروانه‌ جابه‌جا شده.» وقتی این جمله از دهنش اومد بیرون مسخرگیش هزار برابر شد.

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    5,474
    Chapters:
    5/?
    Comments:
    2
    Kudos:
    25
    Hits:
    100
  5. Tags
    Summary

    به محض اینکه در پشت سرشون بسته شد دستاش روش بود.

    خدا میدونست از کی جلوی خودشو گرفته؛ این مرد از روز آشناییشون داره از اون نگاهای دعوت کننده بهش میده. نگاهایی که التماس میکردن بیاد ببلعدش. فقط ثانیه شماری میکرد با هم تنها شن.

    مشکات رو بین بدنش و در حبس کرده بود، چشماشون تو هم قفل بود و یه مکالمه‌ی بی کلام بینشون رد و بدل میشد. تردید توی چشمای محب کم کم داشت مثل یه قالب یخ ذوب میشد و چشماش خمار میشدن درحالی که پشت انگشتای نعیم برامدگی بین پاهاش رو نوازش میکردن.

     

    (چی بگم دیگه، اسمات پدران شکست خورده. بخون)

    Language:
    فارسی
    Words:
    1,045
    Chapters:
    1/1
    Kudos:
    21
    Hits:
    43
  6. Tags
    Summary

    ویدیو ادیت ها

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    0
    Chapters:
    10/?
    Comments:
    13
    Kudos:
    55
    Hits:
    267
  7. Tags
    Summary

    آب سردی که روش ریخت، باعث شد چشماش تا ته باز بشن و مثل کسی که تمام مدت سرش زیر آب بوده شروع به نفس نفس زدن کرد!
    ناله خفه‌ای بی‌اختیار از گلوش خارج شد.
    سوزش لبای خون مرده و مور مور شدن بدنش، باعث دوباره بسته شدن چشمای خمار از دردش شد!

    با فرو رفتن تخت و شنیدن صدای عصبی و لرزون رسول کنار صورتش نفسشو با هیجان بیماری حبس کرد:" وقتی کارمونو به اینجا می‌کشوندی به حال الانت فکر نکرده بودی سرگرد، نه؟" 

    لعنتی-

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    828
    Chapters:
    1/1
    Comments:
    4
    Kudos:
    18
    Bookmarks:
    1
    Hits:
    41
  8. Tags
    Summary

    محب داره می میره، اون میخواد بمیره، ولی این فرشته‌ی مرگ اصرار داره که هنوز وقت مرگش فرا نرسیده.

    حالا محب تو حالت روحی گیر کرده و تنها کسی که کنارشه رسولیه که توانایی دیدنشو نداره و اجلی که اصلا کمکی به وضعیت کنونیش نمیکنه.

    آیا محب موفق میشه با مشکلات درونیش کنار بیاد و از این وضع خلاص شه؟ می میره یا بالاخره از کما بیدار میشه؟

    «تو مرگت نزدیک نیست، محب مشکات، خالق هنوز باهات کار داره. نمیتونم ببرمت.»

    Despise not death, but welcome it, for nature wills it like all else. ~ Marcus Aurelius

    (A little nod to Ajal and Rasoul having the same actor 💋)

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    2,466
    Chapters:
    2/?
    Comments:
    2
    Kudos:
    29
    Hits:
    62
  9. Tags
    Summary

    اجل توی عمرش از دستورات سرپیچی نکرده.

    درحالی که به داوود نگاه میکرد که منتظر قبض روح بود، لرزشی که جمجمه‌شو می تکوند نادیده گرفت.

    با تمام توانایی‌هاش، این یکی رو در حیطه‌ی توانایی‌های خودش نمیدید. نمیتونست. سعی کرد، خیلی سعی کرد. اما تمام تلاشش بی فایده بود.

    دردی که اخطار مافوق هاش بهش وارد میکرد، نمیتونست از دردِ کُشتن داوود بدتر باشه

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    708
    Chapters:
    1/1
    Comments:
    5
    Kudos:
    41
    Hits:
    71
  10. Tags
    Summary

    باور کردنش سخت بود که توی هر ماموریتی که بهش محول میشد با چنین چالش های سختی رو به رو میشد. دلش میخواست مثل اجل کار درست باشه و قبض روحاش زبون زد باشن

    شیپ اجل تازه‌کار و ژولیده، با اجل جدی ای که رنجبرو قبض روح کرد:)

    Language:
    فارسی
    Words:
    8,882
    Chapters:
    9/9
    Comments:
    6
    Kudos:
    46
    Hits:
    93
  11. Tags
    Summary

    نشست روی زمین
    حواسش بود جایی از بدنش با سنگ تماس پیدا نکنه
    می‌دونست از تماس فیزیکی بدش میاد
    قبلا فکر می‌کرد خودش استثناست
    بار ها این قضیه ثابت شده بود
    ولی فقط ساخته ذهن خودش بود
    اون به‌اندازه کافی "دلیل" نبود
    اون کافی نبود
    به اسمش نگاه نمی‌کرد
    جای اون اسم روی سنگ نبود

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    1,847
    Chapters:
    1/1
    Comments:
    4
    Kudos:
    35
    Hits:
    89
  12. Tags
    Summary

    با اینکه کمتر از ۲۴ ساعت از دعواشون می‌گذشت و فقط یک شب پیشش نخوابیده بود ولی بازم بیش از اندازه دلتنگش شده بود

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    5,970
    Chapters:
    1/1
    Kudos:
    40
    Hits:
    143
  13. Tags
    Summary

    کرولی با یه پوزخند کج بدون اینکه انگشت شستشو از جیبش دربیاره دستشو تکون داد، و ازیرافیل با ذوق دو دستی بای بای کرد. داوود مودب سر تکون داد و با یه لبخند معذب گفت:از آشناییتون خوشحالم. ام…چرا… یعنی…چطور اجلو میشناسید؟»

    ازیرافیل و کرولی هردو با انتظار به اجل نگاه کردن، انگار که یه فکت مهم یادش رفته بگه. اجل یه پلک طولانی زد و خسته به زمین زل زد و گفت:ایشون والدین من هستند.»

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    3,219
    Chapters:
    1/1
    Comments:
    5
    Kudos:
    52
    Bookmarks:
    1
    Hits:
    107
  14. Tags
    Summary

    کستیل با یه هشدار دوستانه به دیدن برادرش اجل میاد

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    807
    Chapters:
    1/1
    Kudos:
    41
    Hits:
    88
  15. Tags
    Summary

    دردناکترین جای قضیه اینه که…محب کسیو جز خودش سرزنش نمیکنه. با تمام وجود میتونه از اون پسر جوونی که حتی خبر نداره داره کار بدی میکنه متنفر باشه. میتونه از حس خیانتی که کارای رسول بهش میده تنفر داشته باشه. ولی چیزی که بیشتر از همه‌چی بهش تهوع میده حماقت خودشه.
    چون اجازه داده کسی که داشتنش غیرممکنه وارد قلبش شه. چون دوباره اجازه داده ضعیف شه برای یه آدم. یه مرد. یه مرد که بهش علاقه‌ای نداره.
    همش تقصیر خودشه و خودکرده را تدبیر نیست.
    وسایل خونه‌ش لایق شکستن نیستن. ولی دل و انگشتای محب چرا.

    Jealousy was the most hopeless prison in the world. Jealousy was not a place he was forced into by someone else, but a jail in which the inmate entered voluntarily, locked the door, and threw away the key. And not another soul in the world knew he was locked inside. Of course if he wanted to escape, he could do so. The prison was, after all, his own heart. But he couldn’t make that decision. His heart was as hard as a stone wall. This was the very essence of jealousy.
    ~Haruki Murakami

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    11,592
    Chapters:
    7/7
    Comments:
    7
    Kudos:
    70
    Bookmarks:
    2
    Hits:
    270
  16. Tags
    Summary

    اجل جسم فیزیکی نداشت، نه اونجور که ناآگاهی مثل داوود بتونه توصیفش کنه. حتی نمیدونست این ظاهری که ازش میبینه حقیقی هست یا نه، در هرحال الان اینجا بود. وابسته شده بود به اینکه همیشه اونو کنارش حس کنه حتی اگه واقعا اون چیزی نباشه که حس بودن یه آدم دیگه کنارت میتونه بهت القا کنه. ولی اونقدر عمیق به جون داوود گره خورده بود که وقتی نبود دلش می‌ریخت.

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    585
    Chapters:
    1/1
    Comments:
    1
    Kudos:
    28
    Hits:
    88
  17. Tags
    Summary

    وقتی که فهمید اجل کسیه که جون لاله رو گرفته اعتراض کرد که مگه مأمور زن ندارین؟ و اجل خیلی ریلکس برا اینکه خیالشو راحت کنه گفت ”من مرد نیستم. زن هم نیستم. هردو هستم.“ انگار چیز نرمالیه!

    درسته که همیشه میدونسته جنسیت خاصِ فانی هاس و فرشته‌ها جنسیت ندارن…ولی تاحالا به اینکه اجل…اجلش، هم جزو اون موجودات بی جنسیته فکر نکرده بود.

    درنتیجه الان هی بهش خیره میشد و میرفت تو فکر. به نحوی این همه چیزو عوض میکرد.

    (و در عین حال، چیزی رو هم عوض نمیکرد، چون اون عشقی که به اجل داره هیچ وقت عوض نمیشه.)

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    1,690
    Chapters:
    2/3
    Comments:
    6
    Kudos:
    48
    Bookmarks:
    1
    Hits:
    97
  18. Tags
    Summary

    مهم نبود چقدر محکم دست‌هاش رو به هم می سایید، سنگینی خون رو روی دست‌هاش حس میکرد. چسبناکی، کثیفیش…
    میتونست لکه های قهوه ای خون رو روی پوست دستاش ببینه. نمیرفت. مهم نبود چند بار بشوره همیشه کثیف میموند. کمرنگ بود، ولی کثیف…
    سنگینی‌ای که روی دست‌هاش حس میکرد، بالا و بالاتر خزیده بود و حالا توی سینه‌اش جمع شده بود و گلوش رو می‌فشرد و نمیذاشت درست نفس بکشه.

    موهای محب روی پیشونیش افتاده بود و چهره‌اش رو نرم‌تر نشون میداد. مژه‌های بلندش روی چشم‌هاش سایه انداخته بودن و برای چند لحظه، انگار به گذشته برگشته بود.
    زل زده بود به محب و از ته دلش آرزو کرد این لحظه بیشتر از چیزی که لازمه، کش پیدا کنه تا بتونه یک دل سیر نگاهش کنه‌.
    جبران تمام این چند سال.

    انقدر محو محب شده بود که نفهمید محب کارش تموم شده. سرش رو بالا آورد و با رسول چشم تو چشم شد‌.
    حرفی که میخواست بزنه، با دیدن چهره رسول توی دهنش ماسید و رسول توی چشم‌هایی که چند درجه گشاد شدن، برق فهمیدن رو دید.
    اوه...!

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    6,666
    Chapters:
    3/3
    Comments:
    3
    Kudos:
    52
    Hits:
    129
  19. Tags
    Summary

    ⭐سناریوهای انگستی و کیوت از رسول و محب

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    4,527
    Chapters:
    3/?
    Comments:
    2
    Kudos:
    51
    Hits:
    152
  20. Tags
    Summary

    سهم رسول از محب همیشه از همه‌ی آدما کمتر بوده

    Series
    Language:
    فارسی
    Words:
    258
    Chapters:
    1/1
    Comments:
    2
    Kudos:
    43
    Hits:
    116

Filters

Filter results:
Submit

Include

?
Include Ratings
Include Warnings
Include Categories
Include Fandoms
Include Characters
Include Relationships
Include Additional Tags

Exclude

?
Exclude Ratings
Exclude Warnings
Exclude Categories
Exclude Fandoms
Exclude Characters
Exclude Relationships
Exclude Additional Tags

More Options

Crossovers
Completion Status
Word Count
Date Updated
Submit

Clear Filters

Navigation